|
|
نویسنده : گمنام
شنبه 8 تير 1392
|
به امام توهين نكرد، كوموله زنده به گورش كرد/ دختري هفده ساله كه همه ناخنهايش را كشيده بودند
رجانيوز- گروه فرهنگي: كار زيادي از او نخواسته بودند، گفتند به خميني توهين كن تا آزادت كنيم؛ همين! اما همين چيز كوچك براي او خيلي بزرگ بود. آنقدر بزرگ كه حاضر شد بخاطرش ماهها اسارت بكشد، با سر تراشيده در روستاها چرخانده شود. ناخنهايش را بكشند و بعد از كلي شكنجههاي ديگر زنده بگورش كنند. براي دختر هفده سالهاي كه به بعدها سميه كردستان معروف شد، تحمل همه اينها آسانتر بود از توهين به امام و رهبرش.
شهيده ناهيد فاتحي كرجو، همان كسي است كه روايت بالا را دربارهاش خوانديد. چهارم تير سالروز تولد اين شهيده بزرگوار است. او كه در سال 44 متولد شد در دهم تيرماه سال 61 به شهادت رسيد. به همين مناسبت بخشهايي از كتاب «فاتح شهميز» را كه حاوي خاطراتي درباره اوست در ادامه ميخوانيد. "هشميز" نام روستايي در حومه سنندج و محل شهادت ناهيد فاتحي است.
اين كتاب را نشر شاهد منتشر كرده است. خواندن اين كتاب علاوه بر آشنايي با صبر و رشادت اين شهيده، فايده ديگر هم دارد: رو شدن بيش از پيش خوي خائنان به ملت و انقلاب.
*
پدر شهيده: چهار پنج ساله بود، اگر تا سر کوچه هم می رفت، محجبه بود. چادر سرش می کرد. زنبیل کوچکی داشت که دستش می گرفت.
انگار که سال هاست زن خانه است همسایه مان جلو او را می گرفت و می گفت «چادرت را به من می دهی؟» ناهید گفت: «نه،آخر برای تو بزرگ است»
*
يكي از همسايهها: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار میشد. یک روز، در خانه مشغول به کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. به بیرون از خانه رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایهها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خوییهای ساواک میگفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده بودند و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. پرسیدم: چه خبر شده ناهید؟
در حیاط پشتش را به من نشان داد و گفت: ببین این لعنتی ها با من چه کرده اند. آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمیتوانست درست بایستد.
*
خواهر شهيده: روز دوشنبه بود از روزهای سرد دی ماه 1360 ناهید بیمار بود و باید دکتر میرفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم.
درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش میگفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمیگردد؛ دختر سر به هوا و بیفکری نیست». حتما" موردی پیش آمده، برمی گردد.
مادر به من هم دلداری میداد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشدهاش به خیابانها رفت. از همه کسانی که او را میشناختند، پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسیها، مغازهدارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را میشناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دوره کرده بودند، دیدهاند که سوار مینیبوس شده است». مادرم، راننده مینیبوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است.
خواهر شهيده: مادرم، با کرایه قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامههای تهدید کننده به خانه ما میانداختند، زنگ خانه را میزدند و فرار میکردند.
در آن نامهها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه فرزندانتان را میدزدیم یا اینکه مینوشتند شبانه به خانهتان حمله میکنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچهها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را میگشت تا خبری از ناهید بگیرد.
*
مادر شهيده: وقتی قصد رفتن به آبادی «توریور» را داشتم، با خانواده ای آشنا شدم که سه فرزند داشتند. آن ها به من گفتند که ناهید در این جا زندانی بوده است.
ناهید را خیلی اذیت و آزار می کرده اند. صبح ها او را به طناب می بستند و در آبادی می گرداندند و اعلام می کردند او جاسوس خمینی است. من دیگر توان استادن نداشتم. از سلامت ناهید سوال کردم. خبری نداشتند. فقط فهمیده بودند کومله ای ها قصد داشتند او را به آبادی «حلوان» ببرند. آن ها هم برای ناهید متاثر شده و پا به پای من گریه می کردند. بعد از رفتن به آبادی توریور و حلوان فهمیدم او را از آن جا نیز منتقل کرده اند. درگیری ها در سطح استان ادامه داشت. پاسداران از اسارت ناهید خبر داشتند و آن ها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می گشتند.
*
خواهر شهيده: موهای سر او را تراشیده و او را در روستا می گرداندند. شرط رهایی ناهید توهین به حضرت امام (ره) قرار داده بودند. اما ناهید استقامت کرده و دربرابر این خواسته ی آن ها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرات دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه ی این دختراعتراض کرده بود. بعد از مدتی به آن ها گفته شد، او را آزاد کرده اند. ناهید در آن زمان هفده سال داشت.
*
برادر شهيده: او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه های بسیار او را زنده به گور کرده بودند. او یازده ماه اسیر بود.
مسئول بسیج خواهران سنندرج: راه سنگلاخ، کوه های سر به فلک کشیده و زمخت، کوهستان سنگی سیاه و خشن، جاده ای ناامن، پیچ در پیچ رمزآلود و ترسناک و... «همشیز» انگار که آخر دنیا همین جاست. ترس وخوف بدون دلیل هم در دلت می نشیند. وای به این که اسیر باشی کمی دورتر از روستا، مدرسه ی قدیمی و خرابه، آن قدر کهنه و مخروبه که می ترسی قدم در آن بگذاری، مبادا روی سرت خراب شود.
مدرسه را به شکل زندان درآورده بودند و اسرا را در آن نگهداری می کردند. زمین خاک ندارد. همه جا سنگ است و سنگ، سرد و زمخت. ناهید را در میان سنگ ها پیدا کردند، جلو غاری که مقر کومله بود.
*
يكي از ساكنين قروه: پیکر ناهید را با ماشین جیب از منطقه ی کامیاران آورده بودند. خاک و سنگریزه بر کف ماشین دیده می شد.
راننده ی جیپ با قیافه ی بهت زده، مات ایستاده بود. گرچه اولین بار نبود که پیکر شهیدی از خاک دیار کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در غسالخانه شست و شو داده می شد، نظیر پیکر شهیدان نادری، جمارانی و... اما مظلومیت خاص این دختر شهید با همه فرق داشت.
برادران با قیافه ی بهت زده و غم زده ایستاده بودند و زن ها ضجه کنان بر سر و سینه می کوفتند. عاشورایی شده بود.
*
پدر شهيده: رفتم بایگانی مدرسه، پرونده اش را بگیرم. حداقل یادگاری ای از او داشته باشم. خانه آخرتش دور از من بود. به خاطر مسایل آن روز کردستان صلاح ندیده بودند، در کردستان دفن شود، در تهران به خاک سپرده شده بود. اما متاسفانه به خاطر آتش سوزی در بایگانی آموزش وپرورش، پرونده ها سوخته بود.
پرونده ی او هم از بین رفته بود. دوست صمیمی او هم دختری به نام «شمسی» بود. گروهک ها قبل از ربوده شدن ناهید او را در خانه اش به رگبار بستند و شهید کردند. انگار آن ها طاقت دور ماندن از هم را نداشتند. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2576
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 21 فروردين 1392
|
مراسم بزرگداشت شهید "حسن میرزا خان" روز پنجشنبه 22 فروردین ماه، از ساعت 14 الی 15:30 در مسجد نور واقع در میدان فاطمی برگزار میشود.
به گزارش تسنیم، پیکر شهیدِ فتنه، "حسن میرزا خان" دیروز با حضور مردم شهید پرور تهران و مسئولان از جمله مسئولین بنیاد شهید تهران در بهشت زهرای(س) تهران تشییع شد.
جانباز گرانقدر "حسن میرزا خان" از جانبازان 70درصد قطع نخاعی فتنه سال 88، امروز در قطعه 50 شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده میشود.
مراسم بزرگداشت این شهید گرانقدر روز پنجشنبه 22 فروردین ماه، از ساعت 14 الی 15:30 در مسجد نور واقع در میدان فاطمی برگزار میشود.
"حسن میرزا خان" از جانبازان 70 درصد بود که براثر اصابت گلوله به ناحیه کمر در دوران فتنه سال 88 قطع نخاع شده و به مقام جانبازی نائل آمده بود. وی که 26سال سن داشت، عصر دیروز بر اثر وخامت جسمی در بیمارستان طالقانی بدرود حیات گفت و به خیل شهدا پیوست. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2730
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 21 فروردين 1392
|
به نقل از فارس، 21فروردین ماه 1378 بود که سرلشکر «علی صیاد شیرازی» فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح توسط منافقین کوردل ترور شد و به درجه رفیع شهادت رسید.
در مراسم تدفین این شهید والامقام، رهبر معظم انقلاب حضور یافتند و بر پیکر وی اقامه نماز کردند. ایشان در بخشی از پیام خود به مناسبت شهادت شهید صیاد شیرازی گفتند: «...امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن، نظامی مؤمن و پارسا و پرهیزکار، سپهبد علی صیادشیرازی امروز به دست منافقین مجرم و خونخوار و روسیاه به شهادت رسید ... سرزمینهای داغ خوزستان و گردنههای برافراشته کردستان، سالها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خود گذشتگی او حفظ کرده است.»
به مناسبت چهاردهمین سال شهادت امیر سپهبد علی صیاد شیرازی، متن منتشر نشده سخنان مرحوم آیتالله آقا مجتبی تهرانی درباره این شهید والام مقام منتشر میشود.
«وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرین الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون»؛ (سوره بقره آیات 155 و 156)
آنچه که موجب تأسف و تأثر من شد، فقدان یک چهره نورانی است که سالها پیشروی من در این جلسه شرکت میکرد. او با دقت تمام گوش میکرد و مطالب را هم ثبت و ضبط میکرد و گاهی هم به من مراجعه میکرد و سؤال میپرسید. ما ایشان را از دست دادیم و برای همیشه در دنیا از دیدارش محروم شدم. شهید صیاد شیرازی به عالم ارواح و انوار پیوست و به هدف خلقتش رسید و او «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون» است.
طبق موازینی که ما در دست داریم، ارواح نورانی اینها در نشئه برزخ، انقطاع کلی از این عالم ندارند. آنها با آن اموری که مورد علاقهشان است یک نوع رابطه برقرار میکنند. لذا اگر ادّعا کنم که روح منوّرش با توجه به علاقه شدیدی که به این جلسات داشت، الآن در این جلسه حضور دارد، گزاف نگفتهام. دیدگان برزخی من از دیدارش محروم است ولی او شاهد و من مشهود او هستم. در صورتی که در گذشته من شاهد او بودم و او مشهود بود. او شهید است و من محروم. باید این تعبیر را باور کنیم که «عَاشَ سَعِیداً وَ مَاتَ شَهِیدا». (بحار الأنوار، ج 50، ص 215)
این حادثه مرا در یک وادی تفکر فرو برد که چه شده است که دشمنان اسلام نظیر این افراد را هدف قرار میدهند؟ من نسبت به تاریخ صدر اسلام در ذهنم یک سیر اجمالی کردم و حوادث نظیر این حادثه را پیش کشیدم و روی آن تأمل کردم. به این نتیجه رسیدم که دلیل اینکه اینگونه افراد، هدف دشمنان اسلام قرار میگیرند این است که اینها افراد مؤثّر و کارآیی در دفاع از حریم اسلام هستند و از طرفی دیگر قابل معامله نیستند و نمیشود با اینها معامله کرد. به تعبیر دیگر به هیچوجه قابل خریدن نیستند.
من یک مرور گذرایی بر تاریخ صدر اسلام کردم و دیدم که کسانی هستند که اینها نامشان در تاریخ اسلام به عنوان صحابه پیغمبر ثبت و ضبط شده است، ولی اهل معامله بودند.
مثلاً در زمان معاویه -که شیطان بزرگ آن عصر بود- طلحهها و زبیرها بودند که چه بسا سوابق مصاحبتی زیادی هم با پیغمبر و حتّی امیرالمؤمنین داشتند ولی سرانجام معامله و مبایعه کردند و در باب سوداگری افتادند. البتّه برخی با پول معامله میکردند، چه کم و چه زیاد، بعضی هم با پست و مقام از اسلام دست میکشیدند. حتّی برخی از آنان حاضر شدند نسبت به بعضی از مسائل اسلامی تحریف کنند و روایاتی را جعل کنند. این مسائلی که من میگویم مسائلی کلی است و کسانی که اهل تاریخ و رجال هستند میفهمند که من چه میگویم.
یک دسته از این افراد نه تنها نسبت احادیث تحریف و جعلیاتی داشتند، حتّی نسبت به آیات میخواستند که تحریف ایجاد کنند. یکی از آن افراد «ثمرة بن جندب» است که نام این شخص را به عنوان صحابهای از پیغمبر اکرم مینویسند و قضایای او با پیغمبر اکرم در تاریخ هست. همچنین قضایای او با معاویه که او با ثمره وارد معاملهگری میشود که باید در مسائل قرآن تحریف ایجاد کند که به عنوان مثال نعوذبالله آیهای که مصداق بارزش ابنملجم است را به علی (ع) نسبت بدهد و آیهای را که مصداق بارزش علی(ع) و در شأن وی نازل گردیده است که معروف به آیة «لیلة المبیت» است، را به ابنملجم نسبت دهد. «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یُشْهِدُ اللَّهَ عَلى ما فی قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ وَ إِذا تَوَلَّى سَعى فِی الْأَرْضِ لِیُفْسِدَ فیها وَ یُهْلِکَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ الْفَساد وَ إِذا قیلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهاد»؛ از جمله مردم کسانی هستند که از نظر گفتار و چاپلوسی و تملقگویی، تو را به شگفت میآورند و خدا را گواه میگیرند که راست میگویند درحالی که دروغ میگویند و در عین حال با حق دشمنند و بهدنبال ضربه زدن به دین الهیاند و... مصداق بارز این آیات ابنملجم است که معاویه میخواست ثمره بگوید دربارۀ علی نازل شده است.
معاویه به ثمرة بن جندب میگوید که بگو این آیهای که در شأن علی(ع) نازل شده است؛ «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِباد»؛ که مربوط به لیلة المبیت است، درباره ابنملجم است.
ابنأبیالحدید این قضیهای را که تعریف کردم نقل میکند و میگوید: زمانی که ثمره میخواست دستمزدش را بگیرد، با معاویه سر قیمت بحثش شد. اول معاویه به او میگوید که هزار درهم میدهم، ثمره میگوید که نه خیلی کم است. سپس معاویه میگوید که صد هزار درهم و همینطور بالا میرود 200 هزار و 300 هزار، تا اینکه به 400 هزار درهم میرسد و ثمره قبول میکند. سپس ثمره به عنوان صحابی پیغمبر در میان مردم میآید و حدیث جعل میکند.
در تاریخ راجعبه به درک واصل شدن ثمره، اختلاف وجود دارد که سال 57 بود یا 58 یا 59 یا 60 بود. ولی ابنابیالحدید میگوید این شخص از آن کسانی بود که در واقعه کربلا هم بود و جزو سپاه عبیداللهبن زیاد در لشکر یزید شرکت کرد و و زمانی که حسین(ع) به سمت کربلا میآمد، مردم را بر علیه حسین(ع) تحریص میکرد. من نمیخواهم که تاریخ بگویم، من اهل تاریخ نیستم. فقط برای روشن شدن مطلب میگویم که دشمن روی چه عناصری دست میگذارد و با آنها معامله میکند.
دشمن از این افراد خوفی نداشتند. چرا؟ چون اینها مانعی بر سر راه آنان محسوب نمیشدند و انسانهای معاملهگری بودند و خلاصه اینکه مبلغ را کم و زیاد میکردند و کنار میآمدند و سازش میکردند. آنها از کسانی بیم دارند که اهل معامله نیستند! اینها را مانع میبینند و میخواهند که از سر راهشان بردارند. لذا معاویه(لعنتاللهعلیه) این خبیث، با حجرها و رُشیدها چه کرد؟! هر کاری کرد، نتوانست که با اینها کنار بیاید. او حاضر بود که همهگونه با اینها سازش کند ولی اینها سازشگر نبودند. وقتی معاویه حکومت بصره را برای مدت شش ماه به زیادبن ابیه واگذار کرد و او در این مدّت آنطور که در تاریخ ثبت شده، 8 هزار شیعه علی(ع) را کشت. امثال حجرها و رشیدها برای دنیاداران مانع بر سر راه اهداف شیطانی اینها هستند ولی کسانی مانند ثمرةبن جندب، افرادی سازشکار هستند و خطری برای دشمن ندارند.
خب در اینجا این مطلب مطرح میشود که چرا اینها معامله نمیکنند؟ چرا نرمش و سازش نمیکنند؟ جواب ساده و همگانی آن این است که در هر معاملهای انسان باید کالایی داشته باشد، اگر کسی دستش خالی از کالا باشد، آیا این شخص میتواند معامله کند؟ معامله در جایی است که من چیزی داشته باشم تا بتوانم عرضه کنم. حالا ارزان یا گران بفروشم. آیا کسی که چیزی در دست ندارد میتواند که معامله کند؟ نهاینکه نمیتواند، بلکه نمیخواهد. اینها کسانی بودند که آنچه را که داشتند، قبلاً پیشفروش کرده بودند و دیگر چیزی نداشتند. مثل این است که یک مشتری سراغ جنسی بیاید و بگوید که فلانی این جنس چیست؟ در جواب بگوییم که ما قبلاً این جنس را فروختیم و پولش را هم گرفتیم. اینکه این اشخاص، اهل مبایعه نبودند برای این است که چیزی در دست نداشتند و نمیخواستند جنس پیشفروش شده خود را به دیگری بدهند.
خداوند در سوره توبه میفرماید: «إِنَ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ»؛ برخی مؤمنین همه چیزشان را در إزای بهشت به خداوند فروختهاند، «یُقاتِلُونَ فی سَبیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ»؛ اینها در راه خداوند جهاد میکنند، میکشند و کشته میشوند، «وَعْداً عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْراةِ وَ الْإِنْجیلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذی بایَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظیم»؛ همه چیزشان را پیش فروش کردند و دیگر هیچی ندارند. اهل معامله نیستند چون قبلاً فروختند و به تعبیر ساده، پولش را هم گرفتند. بعد خداوند این اشخاص را توصیف میکند، «التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاکِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنین»؛ اینها سستعنصر نیستند، بلکه افرادی پاکباخته و صادق هستند که آنچه را که داشتند در طبق اخلاص گذاشتند. تاریخ هم گویای همین مطلب است.
من چند نمونه گفتم که یک مقدار مسائل برای شما روشنتر شود. وقتی که به صدر اسلام هم مراجعه کردم همین بوده است و غیر از این هم نباید باشد. این افرادی که در زمره صحابه هستند را مراجعه کنید، در تاریخ هم شده است که اینها همه چیزشان را در طبق اخلاص گذاشته بودند. امّا بعد از پیغمبر اکثر آن افراد معامله کردند. داستان کربلا و این وقایع و حوادث تاریخی، در اسلام گویای همین معنا است.
اینطور نبود که کفّار از بیرون بیایند و مزاحم مسلمین شوند. اصلاً بعد از آنکه اسلام گسترش پیدا کرد، ما چنین مزاحمتهایی را از جانب کفّار نداشتیم. آنچه که بود از داخل بود. یعنی کسانی که بر سر سفره اسلام و نظام اسلامی تغذیه میکردند، همانها بودند که مزاحم مسلمین میشدند. همانها این ضربهها را میزدند. اصحاب علی(علیهالسلام) در اقلیّت بود. شما ببینید کسانی که در تاریخ مطرح بودند و با این معاملهگرها درگیر بودند، چه کشیدند؟! «کالجبل الراسخ لا یحرک العواصف»؛ که من تعبیر قرآنی کردم که پیش فروش کرده بودند.
در روایاتی که از علی (علیهالسلام) نقل شده است که حضرت میفرماید: ممکن است برای شما ثمنهایی قرار بدهند، اما مواظب باشید که خود را ارزان نفروشید. خودتان را به پول و ریاست نفروشید، مواظب باشید! کسانی که خودشان را میفروشند خودفروش هستند. بعضیها خود را به پایینتنه میفروشند، برخی به پول و برخی به مقام! امّا بدبختتر از همه کسانی هستند که خود را برای دنیای دیگری میفروشند؛ مثل ابنملجم.
تو گرانقیمت هستی. مشتری تو خداست. ارزش تو جنّت است، «إِنَ لِأَنْفُسِکُمْ أَثْمَاناً فَلَا تَبِیعُوهَا إِلَّا بِالْجَنَّة»؛ برای جانهای شما ثمنهای مختلفی وجود دارد. هم ریاست، هم پول، همه چیز میشود، امّا مواظب باش و خود را جز به بهشت نفروش! «أَلَا إِنَّهُ لَیْسَ لِأَنْفُسِکُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةُ فَلَا تَبِیعُوهَا إِلَّا بِهَا»؛ چقدر زیبا میگوید! هان آگاه باش برای جانهای شما ثمنی جز بهشت نیست، پس آنها را مگر به بهشت نفروشید. خودت را به خدا بفروش. بگذار که مشتریت خدا باشد. بگذار که خداوند تو را بخرد.
ولی چه کنیم که این صحنههای دردناک تاریخ که پیش میآید، برای همین خودفروشیها است. وقتی مسلمبن عقیل میآید و وارد کوفه میشود نزدیک به 12 هزار نامه به حسین(ع) نوشته و ارسال شده بود. امّا شعار و حرف فراوان است امّا مرد عمل کم است. «یُعجِبک قولهُ»؛ امّا عمل نمیکنند.
من در یک قطعه تاریخی دیدم که وقتی عبیدالله (لعنت الله علیه) وارد کوفه شد، مردم او را نشناختند و مردم خیال کردند که امام حسین (ع) آمده است. غوغایی به پا شد. صورتش را بسته بود. یک نفر رو کرد به او و گفت: ای پسر پیغمبر! ما 40 هزار نفر هستیم که با مسلم بیعت کردیم و همه آماده هستیم. دهها هزار نفر با مسلم بیعت کردند، امّا بعد چه شد؟ وقتی بنا شد معامله که شود، اشراف کوفه را دعوت کرد و برای فریب مردم راههای مختلفی را پیش کشید. کار به جایی رسید که وقتی مسلم وارد مسجد کوفه میشود و نمازش را میخواند و میبیند که سی نفر بیشتر همراه او نیستند. مسجد کوفهای که مملو از جمعیت بود. بعد در تاریخ دارد که نماز که تمام شد، خواست بیرون بیاید دید که در صحن مسجد 10 نفر شدند. از در مسجد که بیرون آمد نگاه کرد و دید که یک نفر هم نیست. بحث چه بود؟ همین بود که معامله کردند. هر کسی یکطور امتحان میشود. «وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرین».
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
مـــردان خــــدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2989
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 20 فروردين 1392
|
خودم را به آويني نچسبانم به چه كسي بچسبانم؟
بسماللهالرحمنالرحیم. یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال. انشاءالله در سال جدید حال همه ما تحویل شود به قول احمدینژاد بهار... بهار احمدینژاد هم حکایتی شد! پيش از ورود به بحث اصلي، همين اول بگويم كه خیلی سئوال شده است که این سعید قاسمی کیست که خودش را به آوینی میچسباند؟ اصلاً چقدر با آوینی بوده است؟ همین جا اعتراف میکنم که سر جمع بیشتر از دو هفته با آوینی نبودهام و هیچ ادعایی نسبت به آوینیشناسی ندارم. این را اول قصه بنویسید. این هم که خودم را به آوینی میچسبانم به خاطر این است که دوست دارم بچسبانم. به آوینی نچسبانم به چه کسی بچسبانم؟ ولو یک ساعت درک کرده باشم، ولو دو جمله درک کرده باشم، اگر اسمش را میگذارید دودرهبازی باشد دودرهبازی است. اگر کسب آبرو کردن است، ما که غیر از این چیزی نداریم. از شهدا کسب آبرو نکنیم، از چه کسی بکنیم؟ من خودم را به اینها میچسبانم و از اینها کسب آبرو میکنم. شما ناراحتید؟ دو روز و دو ساعت با آوینی بودی هی میروی این طرف و آن طرف صحبت میکنی؟ بله، هنرم این است. شما با هر کدام از خوبها بودهاید بروید این طرف و آن طرف بگویید. من بروم از بدیهایم و از جاهایی که باطل بوده است بگویم؟ چرا ناراحت میشوید؟
نامردم اگر تو بیایی صحبت کنی و میکروفون را به دستت ندهم
آقا! سیدمرتضی رفقایی داشت که دهها سال با او زندگی کردهاند. اینها کجا هستند؟ خب بیایند صحبت کنند. مگر کسی جلویشان را گرفته است؟ هر سال توی سعید قاسمی چرا در بهشتزهرا صحبت میکنی؟ عشقم است که صحبت کنم. عزیز من! تو میآیی صحبت کنی؟ من خورهي میکروفونم، اما نامردم اگر تو بیایی صحبت کنی و میکروفون را به دستت ندهم. رفیق فابریکهای سید! اینها جنگولکبازی نیستند بیایند به هم ببافند. شما بیایید به هم ببافید که بافتنی نیست. هرچه در باره این شهید بگویی کم گفتهای. اصلاً اجازه نمیدهند که لاطائلات به هم ببافی. توی دهنت میزنند. مگر اجازه میدهند که هر کسی هر چرت و پرتی را بگوید. آقا! همین شمایی که با سید بودید، خب بیایید بگویید من یک سال از او کسب فیض کردم و چنین آدمی بود.
ماجراي دلبريهاي آويني
مثلاً من یک بار او را دیدم و کلامی به ما گفت. یک بار آمد خانهي ما و دید که بچه من کلکسیون تمبر دارد. یک سال بعد رفت پاکستان، آمد و پاکتی را برایم فرستاد و گفت: «سال جدید را تبریک میگویم. راستی من دیدم بچهام به تمبر علاقه دارد، این چند تمبر را آنجا دیدم، به بچهات بگو بگذارد در کلکسیون تمبرش!» اصلاً این آدم کجاست؟ اوضاع ما آنقدر شلوغ پلوغ است که وقت رسیدگی به ننه بابایمان را نداریم. تمبری که بچهي طرف که یک بار او را دیده جمع کرده است! حواسش جمع است دیگر. دلبری و دلخری میکند. این هنر است. بیا و اینها را بگو. بگو دو ساعت آمد خانهي ما و با تمبر، ما را خرید. من اصلاً مال این حرفها نبودم. نه به انقلاب کار داشتم، نه به نظام، ولی میدیدم حزباللهی که میگویند تویی؟ شما حزباللهی هستی؟ حواست واقعاً به این چیزها هست؟ اینها دلبری است. قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد. دین یعنی همین. اسلام یعنی همین. حزبالله یعنی شریعت، یعنی اخلاق. «اني بعثت لاتمم مكارم الاخلاق»(2).
سيد ميتوانست يك آرپيجي زن يا يك فرماندهي خوب باشد
بگذريم؛ آقایی که شما باشید، داستان «سید» که شهادتش برمیگردد به 20 فروردین 72، 9 صبح جمعه، یعنی مقطعی که یک سال یا یک سال و نیم بود که تفحص را شروع کرده بودیم. تفحص را هم که شروع کردیم مثل بسیاری از کارهای دیگرمان، بیتوجه به این بودیم که یک اتفاق تاریخی عظيم رخ داده است؛ چنانكه که همين حالا هم با سایر آثار جنگ و مستنداتش بي تفاوت برخورد میکنیم. اما سید از حضرت آقا اذن گرفت که تاریخ جنگ را مستند و مدون کند و از ابتدا به اين موضوع توجه داشت. میدانید كه سید در طول جنگ میتوانست یک آر.پی.جیزن یا فرماندهي خوب باشد؛ یعنی نه تنها در علم، ادب، شعر، موسیقی و معماری چیزی کم نداشت و دستی بر آتش داشت، كه حتي میتوانست فرمانده خیلی خوبی هم باشد. اما به نظر من از همان ابتدا بصیرتی داشت و میدانست روزهایی میرسد که برای یک فریم عکس، یک صحنهي تهاجم یا پاتک یا وداع یا شهادت مردم لهله خواهند زد؛ چون مقطعی از تاریخ است که میآید و بهسرعت میگذرد.
ميدانست كه تاريخ را يا تند و شور مينويسند يا ضعيف و غيرقابل باور
ببينيد بسیاری از اتفاقات در جنگ بودند که قبلاً وجود نداشتند و نمیشد آنها را مستند کرد، ولی در این مقطع که دوربین آمده و تکنولوژی در اختیار ماست، در این حدش را میتواند ثبت کند؛ یعنی یک ثبّات تاریخ باشد و این را میفهمید که یکی دو نسل بعد از او میآیند که پیوسته در طول تاریخ یک هویت گمشده داشتهاند و الان هم با تهاجم مضاعفی مواجهند و آن بخشی که تشنه هستند، برای این مستندات لهله میزنند و یک بخشی هم کلاً انکار میکنند. اینهایی را که میگویم خودم بعد از شهادت سید به آن پی بردم و جامعه هم همین طور.
آدمی که این همه در حوزهي قلم، فیلم، مستند و ديگر کارهای برجسته خروجی داشت، آنجا معلوم شد که او این روشنبینی را داشته و میدانسته که چنین وضعیتی پیش میآید که تاریخ دستخوش حوادثی میشود و تاریخنویسان یا آن را تند و شور مینویسند که قابل باور نباشد و یا آن قدر ضعیف مینویسند که در هر دو صورت مخدوش شده است.
هیچ کس سر کلاس بلند نمیشود بگوید آقا این قدر چرت و پرت نگو!
مثلاً همین الان در دانشگاه رضاشاه دارد تطهیر میشود، شاه دارد تطهیر میشود، مجاهدین خلق با 12000 شهیدی که از ما گرفتند، دارند تطهیر میشوند و همین بیخ گوش ما در دانشگاه تهران، استاد دانشگاه دارد از آنها حمایت میکند. به همین راحتی و هیچ کس سر کلاس بلند نمیشود بگوید آقا بس است! این قدر چرت و پرت نگو! مسعود رجوی تروریست را که نمیشود تطهیر کرد. هنوز سه دهه از انقلاب و دو دهه از جنگ و یک دهه بیشتر از جنایتهایی که مسعود رجوی در آن دست داشت، از جمله به شهادت رساندن صیاد شیرازی نگذشته است. همین الان هم تیم مسعود رجوی که در اسرائیل آموزش دیده است، دارد امثال احمدی روشنها را ترور میکند و در این قصه دست دارد. الان چه برنامهای دارند؟ خدا میداند. آن وقت این تروریستی که 12000 شهید به نامشان ثبت شده است، دارد در دانشگاه تطهیر میشود. این یعنی اینکه اگر تاریخ درست نوشته نشود، مستند نشود و دقیق و درست بازگو نشود، ما در آینده قطعاً دچار فاجعه خواهیم شد. این نشان میدهد سید درست تشخیص میداد و لذا ميفهميد كه هر قدر که در توان دارد باید تصویر بگیرد و کار کند.
«خان گزيدهها» را پخش كنند تا يادمان بيايد كجا بوديم!
به همین دلیل است كه این آدم در مقطع جنگ خواب و خوراک ندارد. این آدم کسی است که حدود 70 قسمت مستند روایت فتح دارد. قبل جنگ هم اولین مستندش را با بچههای جهاد به اسم «خان گزیدهها» کار کرد که چقدر زیباست و دقيقاً مصداق آن چیزی است که امام (ره) میگوید عمق هنر واقعی نشان دادن مظلومیت مظلومان، رنجدیدهها و پابرهنهها و ظلم و ستمی است که بر آنها روا داشته شده است.
همين الان در همین مقطع اگر مستند «خان گزیدهها» را که یک سال بعد از انقلاب ساخته شد پخش كنند، خواهید دید بسیاری از کسانی که در آن روزها حتي در روستاهای نزدیک تهران و شهرهای بزرگ ساكنند، با عرض معذرت حیوانوار و میمونوار زندگی میکنند و از زندگی «هیچ چیزی» ندارند، میخورند که فقط زنده بمانند. اگر اینها را نشان بدهند که آن بودیم و این شدیم، آن وقت ميتوان به آن آقا و استادی که الان دارد در رسانه و يا دانشگاه چرت و پرت میگوید و متلك میاندازد، گفت كه این مستند ماست. زیاد هم راه دوری نیست. همین جا بغل ورامین است. بغل شیراز، کرمان و شهرهای بزرگ است و در خود شهرها کپرها و آلونکهاست. امروز اگر این مستند نشان داده شود، دیگر خیلیها چرت و پرت نمیگویند یا لااقل در فحش دادن یا اسراف کردن ترمزدستی را میکشند. بچهي من اصلاً نمیداند چه خبر است که هیچ، بزرگترها هم نسیان گرفتهاند و یادشان رفته است که چه بودیم و کجا بودیم و حالا کجا هستیم.
تصوير خودش را كه ديد قشقرق به پا كرد!
جالب است بدانيد كه در هیچ کدام از اين مستندهايي كه مرتضي ساخت، نمیبینید که ته آن نوشته باشد تهیهکننده یا کارگردان سیدمرتضی آوینی! در حاليکه حتي همهي نريشنها را خودش نوشته است.
ببینید برکت از کجا میآید؟ ما امروز هر کاری را که انجام میدهیم، سر و ته پروژه حتماً اسممان را مینویسیم که بگوییم این کار من است، کار تیم من است. اما آويني در آن صحنههایی هم که بوده است، خودش در فیلم حضور ندارد. فقط یک صحنه را بچهها گرفتند و به خودش نگفتند و فیلم پخش شد و دید و قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس که مگر میخواهید طاغوتسازی کنید؟ اخلاص یعنی این. يعني 70 قسمت مستند بسازی و نه اسمت باشد، نه حتی یک صحنه از خودت نشان بدهی که یعنی من هم در خط بودم. به حرف میگوییم، اما الان سال 92 است. خیلی سخت است. شمایی که خبرنگار هستی، یک متن نوشتی و بالایش زدهای نویسنده فلان! ويراستار فلان، نريشننویس فلان، فیلم که درست میشود، فقط نیمساعت تیتراژ میآید که با تشکر از فلان و بهمان. فیلمهای سید این چیزها را ندارد. فقط زده تهیهکننده: گروه روایت فتح.
وقتي بركت نباشد، 4 ميليارد هم هزينه كنيم ميشود «فرزند صبح»!
این روزها سئوال این است که آقا چهار میلیارد هزینه کردیم راجع به پدر و مادر امام، فيلم «فرزند صبح» درست کردیم. چهار میلیارد را چه کسی هزینه کرده است؟ دفتر نشر آثار امام. فیلم فقط یک شب اکران شد، آنچنان بویش پیچید که دیگر جرئت نکردند نشانش بدهند. همین طوری کردند توی گونی و صدایش را درنیاوردند. چهار میلیارد فقط یک قلمش است. کارگردان كيست؟ آقای علیرضا افخمی، رفيق فابریک سیدمرتضی آوینی! میگویند پول نیست! نه آقا! برکت نیست. کل مؤسسهي روایت فتح عبارت بود از دو اتاق، یک سیدمرتضی آوینی، چهار پنج تا از بروبچههایی که تا آخر با او بودند و امسال که داریم حرف میزنیم، به برکت چشمهای نداشته آقایان و حسادتهایشان موفق شدند ریشهي روایت فتح را بهکلی بکنند و دیگر روایت فتح نداریم و تمام شد و جارو کردند! چرا مؤسسه به نامش درست شد و اسم خیابان و... به نامش زدند، ولی اصل مؤسسه روایت فتح را از ریشه کندند. جالب است! این آدم در دو اتاق با یک عده بروبچههای مخلص آثاری را خلق میکند که برای کل تاریخ میماند، ولی میلیاردها تومان برای کارهایی هزینه میشود و بیفایده و آخرش هم خیلی راحت میگوییم حیف شد! کار درنیامد!
گفتم: «سید! وسواسی شدی؟»
خب علت آن چیست؟ سالها قبل در بهشتزهرا و جاهای دیگر اين ماجرا را تعريف كردهام. گفت پشت دستگاه مونتاژ نشسته بودم، سید بلند شد رفت بیرون و وضو گرفت و برگشت. هنوز چند دقیقهای ننشسته بود که باز بلند شد رفت، وضو گرفت و برگشت. گفتم: «سید! وسواسی شدی؟» سید فهمیده بود من بیوضو پشت دستگاه نشستهام. شما را به خدا امر به معروف و نهی از منکر را ببینید. با زبان نمیگوید پسرجان! بلند شو برو وضو بگیر و بیا. میگوید درست است که اینها فیلم هستند و فیلم یک موجود مرده است، اما ما داریم راجع به موضوعی صحبت میکنیم که مثل نماز خواندن پشت سر خودش فلسفهای دارد. برای اینکه به ما اجازه بدهند راجع به شهید قلم بزنیم و فیلم بسازیم، مثل نماز خواندن است و نمیشود بدون وضو به آن دست زد. مردانگی میکند و جوری نمیگوید که به طرف بربخورد.
ميز كاري كه رو به قبله بود
میز کار باید رو به قبله باشد. مثل من نیست که میزش رو به هر جایی، رو به کاخ کرملین، امریکا یا شوروی باشد. میز کار باید رو به قبله باشد. مثل نماز خواندن است. زاویهي فکر این آدم را تماشا کنید که حتی نسبت به میز حساس است.
همين جا یک حاشیهای برویم. گاهی اوقات میپرسند آقا! کلید شهادت چیست؟ چه اکسیری است که یکسری آدمها پیدا میکنند. من خودم بعد از کلی کنکاش هنوز به این مقوله نرسیدهام و اگر بگویم حرف گزافهای زدهام، ولی رسیدم به اینجا که رعایت کردن نکات بسیار ریزی که این روزها اصلاً صورت مسئله نیست، گرهي کار را باز میکند. یکی از آنها دل شکستن است.
گفتم: «سيد! تو هم اهل معامله شدهای»
سر قصهي بوسنی، با «نادر طالبزاده» 10 قسمت «خنجر و شقایق» ساخه و چه زحماتی کشیده شد. مرتضي نريشنها را که میآورد، از بس تا ساعت دو و سه شب گریه کرده بود، کاغذها مچاله بودند. دو سه قسمت پخش شد و آن غوغا را برپا کرد و بعد هم مسئول وقت صدا و سیما، آقای محمد هاشمی، مابقی را بلوکه کرد و پخش نشد. من رفتم دم در خانهشان که: «آقاجان! حالا که صدا و سیما فیلم را بلوکه کرده است، تو فیلم را بردار بیاور ما در دانشگاهها نشان بدهیم». گفت: «نمیشود.» ما به خرج حضرت آقای زم، (با یک سکوت یک دقیقهای!) -مسئول حوزه هنری وقت- فیلم را ساختهایم و ایشان هم اجازه نمیدهد. گفتم آقاسید دنیایی منتظر این قصه هستند. از دستش ناراحت شدم و جلوی در خانهاش به او بیاحترامی کردم و گفتم: «تو هم اهل معامله شدهای. ما رفتیم خداحافظ!» فردای آن روز پاکتی به دستم رسید، دیدم کل اینها را در پاکت گذاشته و یادداشتی نوشته است: «تقدیم به آقاسعید، همان که قبل از اینکه ببینمش میشناختمش و دوستش داشتم». خلاصه یک دلبری این جوری از ما کرد. این همه غیبت پشت خلقالله میکنیم و حواسمان هم نیست و یک قلپ آب هم پشتش میخوریم و میگوییم برو بابا! آن وقت این آدم شب خوابش نمیبرد که تو یک حرفی به او گفتی و او برای اینکه اثبات کند معاملهگر نیست، همهي فیلمها را میگذارد و این جوری با چهار خط نامه لولهات میکند! چون به آن چیزی توجه دارد که بالای سر قبر خودش نوشته است: «هنر آن است که بمیری قبل از آنکه بمیراندت و مبدأ و منشاء هنر آنانند که این چنین زیستهاند و این چنین مردهاند».
برگشتم و دیدم نه، سید است که روی مین رفته!
این تنها يك دستنوشته نیست، بلکه این آدم خودش این جوری است. این «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» را باور کرده و افسار دستش هست، ول نیست که همین طور هر چیزی را بگوید و به هر چیزی نگاه کند و هر کاری را انجام بدهد، بلکه سوار کار است و دقیقاً توجیه است که باید چه کار کند. اینهایی را که میگویم به کلام نیست، چون لحظات شهادت اینها را دیدم. خیلی رفیق داشتم که دست و پایش قطع شد و عربده میزدند. اصلاً دست خودت نیست. عربدهای میزنی که بیا و ببین. مین زیر پایت منفجر شود. 1300، 1400 تکه است. مین والمری (VALMERیکی از مزخرفترین چیزهایی است که ساخته شده است. پایت روی آن برود، 1300، 1400 ساچمه بیرون میریزد. تقریباً در آن صحنه همه زخمی شدند. من فکر کردم نفر جلویی من روی مین رفته است. بعد دیدم پشت خود من هم خیس شده است. برگشتم و دیدم نه، سید است که روی مین رفته است و رفیق خودم آقاسعید یزدانپرست «رحمةاللهعلیه» دانشجوی معماری و شهرسازی دانشگاه علم و صنعت.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شهیدآوینی ,
:: بازدید از این مطلب : 2445
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 18 فروردين 1392
|
بیش از 40 روز از خداحافظی زمین خاکی با مادر نامدارترین خلبان جهان میگذرد، مادری که رفتنش داغی دیگر بر دلها نهاد.
خواهر شهید «علی اکبر شیرودی» از پدر و مادرش به عنوان اسوه صبر و شکیبایی یاد میکند و میگوید: پدر و مادرم علاقه زیادی به علیاکبر داشتند؛ من فکر نمیکردم در غم شهادتش آنها این قدر صبوری کنند. در جنگ کردستان برادرم به خاطر مشغله کاری چند ماه نتوانست به مرخصی بیاید. بعد از چند ماه که آمد، مادرم مانند پروانه دور علیاکبر چرخید و بیهوش شد. من آن لحظه فکر میکردم اگر برادرم شهید شود، برای مادرم چه اتفاقی خواهد افتاد. اما دیدم صبوریهای مادرم را. زانوی غم بغل نگرفت، بیتابی نکرد، بلکه 40 روز بعد از شهادت علیاکبر وارد فضای اجتماع شد و در شاخههای کمکرسانی به جبهه حضور فعال داشت. در آن ایام به دیدار خانواده شهدا و جانبازان میرفت تا به آنها روحیه بدهد و خودش نیز در کنار آنها روحیه بگیرد.
وی ادامه میدهد: مادرم برای مشکلگشایی روستاییان تلاش میکرد؛ منزل شخصیاش را پایگاه کمکرسانی به مناطق جنگی کرده بود؛ 6 ماه بعد از شهادت علیاکبر همراه با تعدادی از مادران شهدا با کاروانی از کمکهای مردمی به جبهههای جنگ رفت و با حضور در بین رزمندگان به آنها روحیه داد.
شیرودی بیان میدارد: مادرم اسوه صبر و استقامت و پایداری بود؛ او داغ سه فرزند جوان و داماد شهیدش را دید؛ اینها باعث نشد که روحیهاش را از دست بدهد و سی سال پرچم شهادت فرزندش را به دوش کشید و همواره تلاش کرد فرهنگ شهادت را در اذهان مردم زنده نگه دارد.
وی میافزاید: چند سال قبل که مادرم به دیدار رهبر معظم انقلاب رفته بود، ایشان از مادرم پرسیدند: «چه خواستهای دارید؟» مادرم پاسخ داد: «سلامتی شما»، آقا فرمودند: «چند سال قبل هم که در منزل شما مهمان بودیم، شما همین را گفتید»، مادرم گفت: «ما شهید ندادیم که خواستهای داشته باشیم».
مادرم معتقد بود خانواده شهدا باید کار زینبی کنند و راه شهدا را ادامه دهند. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2312
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
جمعه 9 فروردين 1392
|
نامه مذکور نمونه خوبی میتواند باشد برای سنجش رفتار کسایی که امروز در جاهای مختلف مشغول کار بوده و حقوق که دریافت میکنند و گاها از دریافت های ماهیانه خود ناراضی بوده و به روش های مختلف به دنبال افزایش حقوق خود میباشند...
به گزارش سرويس وبلاگستان مشرق ، نويسنده وبلاگ هم نفس شهداء در آخرين مطلب خود نوشت : در تابستان سال1332 در روستای کردکلا بخش جوبیار در خانواده ای کشاورز متولد شد مادرش زنی مومنه و با کشاورزی مخارج زندگی را تامین میکرد. چون پدرش قبل از تولد او فوت کرده بود، مادر نام پدرش ذبیح الله را بر اون نهاد و بدین ترتیب ذبیح الله عالی چشم به جهان گشود .
او تحصیلات ابتدایی را در روستای محل تولد خود گذرانید . و پس از آن برای ادامه تحصیل به قائم شهر مهاجرت کرد. در کنار تحصیل به ورزش کشتی محلی علاقه بسیار داشت . دارای روحیه پهلوانی و منش مردانگی بود . در سال 1355 ازدواج کرد و قبل از انقلاب کشاورزی میکرد.
در تاریخ 26 مهر 1360 به عضویت رسمی سپاه در امد و با تشکیل یک گروه ضربت در عملیات های مختلف درون شهری علیه منافقین فعالیت داشت از 10 اسفند 1360 به عنوان جانشین گردان در منطقه عملیاتی مریوان انجاموظیفه میکرد و در تاریخ 16 ابان 1361 به عنوان فرمانده گکردان مسل ابن عقیل لشکر 25 کربلا منصوب شد.
به خاطر بضاعت مالی که داشت در یک درخواست کتبی از سپاه محل کارش خواست تا از اصل حقوقش به اندازه 2000تومان (در سال 1362) کسر نمایند .
این درحالی بود که در آن دوران حقوق پاسداران ماهی 3000تومان تجاوز نمیکرد.
بسمه تعالی
به:کارگزینی سپاه ساری
از:پاسدار عملیات ذبیح الله عالی
موضوع: کسر نمودن حقوق ماهیانه
محترما به عرض میرسانم چون اینجانب دارای چهار هکتار زمین زراعتی آبي و خشکه می باشم و دارای درامد زیاد می باشد و همین طور حقوق من زیاد است لذا درخواست می نمایم که در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود دو هزار تومان کسر نمایید . خداوند همه مارا خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد. آمین (ذبیح الله عالی)
نامه مذکور نمونه خوبی میتواند باشد برای سنجش رفتار کسایی که امروز در جاهای مختلف مشغول کار بوده و حقوق که دریافت میکنند و گاها از دریافت های ماهیانه خود ناراضی بوده و به روش های مختلف به دنبال افزایش حقوق خود میباشند.
دراواخر سال 1362 در عملیات والفجر6 در منطقه عملیاتی دهلران ، گردان مسلم ابن عقیل تحت فرماندهی ذبیح الله عالی پیش قراول عملیات بود. انها از خطوط مقدم عبور کردند تا اینکه در پاسگاه چیلات در خاک عراق به محاصره نیروهای دشمن درامدند و در تاریخ 3اسفند 1362 شهید توسط بیسیم در حال صحبت کردن فرماندهی قرارگاه عقبه بود و انگار به او سفارش میکردند که مواظب خود باش و ایشان میگفت منو شهادت،!
جالب اینجاست که اخرین کلمه شهید که پشت بیسیم گفت این بود: حسین حسین شعار ماست... همین که گفت : حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ..... و ناگهان ترکش خمپاره حنجره مبارکش را پاره کرد و سرش را از تنش جدا نمود و شهید بر روی بال های فرشتگال به آسمان ها پر کشید و به شهادت رسید.
به علت شرایط سخت عملیات و عقب نشینی سریع نیروهای خودتی جنازه او در داخل خاک عراق باقی ماند . سرانجام در سال 1372 پیکر شهید ذبیح الله عالی توسط گروههای تفحص در منطقه عملیاتی چیلات کشف و پس از تشیع در گلزلر شهیدان کردکلا به خاک سپرده شد .
از شهید ذبیح الله عالی به هنگام شهاد 5 فرزند به نام های زینب،صفیه،علیرضا،روح الله و محمد باقر به یادگار باقی ماند .
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
چندشغله ها ,
شهادت ,
ایثار ,
:: بازدید از این مطلب : 2220
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 5 فروردين 1392
|
در وصف حال دختر پیامبر سلام الله علیهما آوردهاند. "ما زالت بعد ابيها مُعصبة الرأس، ناحِلة الجسم، منهدّة الركن، باكية العين" (بحار الانوار جلد 43) شهید مطهری در توصیف این عبارت میگوید: "زهرا را بعد از پدر ندیدند که هیچ وقت عصابهای ( پارچهای که از به خاطر سر درد به سر میبندند) را که به سر بسته بود از سر باز کند، روز به روز زهرا لاغرتر و ناتوانتر میشد. بعد از پدر همیشه زهرا را با چشمی گریان دیدند.
سخنرانی مکتوب
والاترين فضيلت حضرت زهرا سلام الله علیها از زبان حضرت امام(ره)
راجع به حضرت صديقه عليهاالسلام، خودم را از هر ذكرى قاصر مىدانم. فقط به اين روايت شريف که با سند معتبر نقل شده است، اكتفا مىكنم. حضرت صادق عليه السلام مىفرمايد: فاطمه عليهاالسلام بعد از پدرش، 75 روز در اين دنيا نبودند و حزن و شدت بر ايشان غلبه داشت. جبرئيل امين مىآمد و به ايشان تعزيت عرض مىكرد و مسايلى از آينده نقل مىفرمود. ظاهر روايت، اين است كه در اين 75 روز مراودهاى بوده است؛ يعنى رفت و آمد جبرئيل زياد بوده است.
گمان ندارم كه غير از طبقهى اول از انبياى عظام دربارهى كسى اين طور وارد شده باشد كه در ظرف 75 روز جبرئيل امين چنين رفت و آمدى داشته باشد. جبرائيل، مسايل واقع در آتيه و آنچه را كه به ذريه ى فاطمه عليهاالسلام مى رسيده است، ذكر مى كرده و حضرت امير هم آنها را مى نوشته است. حضرت امير، همان طورى كه كاتب وحى رسول خدا بوده است- و البته آن وحى به معناى آوردن احكام، با رفتن رسول خدا، تمام شد- كاتب وحى حضرت صديقه در اين 75 روز نيز بوده است.
مسألهى فرود آمدن جبرئيل، يك مسألهى ساده نيست؛ خيال نشود كه جبرئيل براى هر كسى امكان دارد بيايد و يك تناسب كامل بين روح آن كسى كه جبرئيل بر او وارد مى شود و مقام جبرئيل، كه روح اعظم است، لازم است. چه ما همچون اهل نظر قايل شويم كه قضيه ى تنزل جبرئيل، به واسطه ى روح خود ولى يا پيغمبر است كه روح ولى، جبرئيل را تنزيل مى دهد و تا مرتبه ى پايين وارد مى كند يا همچون بعض اهل ظاهر، بگوييم حق تعالى او را مأمور مى كند كه برو و اين مسايل را بگو، تا تناسبى بين روح اين كسى كه جبرئيل به نزد او مى آيد و بين جبرئيل كه روح اعظم است، نباشد اين معنا امكان ندارد. اين تناسب، تنها بين جبرئيل كه روح اعظم است و انبياى درجه ى اول بوده است؛ مثل رسول خدا، موسى، عيسى، ابراهيم و امثال اينها. اين تناسب براى همه كس نبوده است و بعد از اين هم، براى كس ديگرى واقع نشده است، حتى درباره ى ائمه هم من نديده ام كه چنين امرى وارد شده باشد.
طبق آن چيزى كه من ديده ام فقط براى حضرت زهرا عليهاالسلام وارد شده است كه جبرئيل به طور مكرر در طول 75 روز وارد مى شده و مسايل آتيه را كه بر ذريه ى او مى گذشته است، مى گفته و حضرت امير هم ثبت مى كرده است، شايد يكى از مسايلى كه گفته است، راجع به مسايلى بوده است كه در عهد ذريه ى بلندپايه ى او حضرت صاحب عليه السلام واقع مى شود كه مسايل ايران هم جزو آن مسايل باشد؛ ما نمى دانيم، ممكن است. در هر صورت من اين شرافت و فضيلت را از همه ى فضايل عظيمى كه براى حضرت زهرا ذكر كرده اند، بالاتر مى دانم؛ فضيلتى كه براى غير انبيا عليهم السلام، آن هم نه همه ى انبيا، بلكه براى طبقه ى بالاى انبيا عليهم السلام و بعضى از اوليايى كه در رتبه ى آنها مى باشند، براى كس ديگرى حاصل نشده است. و با اين كيفيت كه جبرئيل در طول هفتاد و چند روز مراوده داشته باشد، براى هيچ كس تاكنون واقع نشده است. اين فضيلت، از مختصات حضرت صديقه عليهاالسلام است.
امام خمينى در ديدار با گروهى از خواهران به مناسبت روز زن، تازيخ 11/ 12/ 62. صحيفه ى نور: ج 19، ص 278. با اندكى ويرايش.
صوت//
تحليل جالب آيت الله بهجت از وصيت حضرت زهرا ـ عليهاالسّلام ـبه اين كه شبانه دفن شود
اين كه حضرت زهرا ـ عليهاالسّلام ـ بعد از آن همه مظلوميت، در حال احتضار وصيت نمود كه شبانه دفن گردد،(1) كار عجيبى بود كه نظير كار پيغمبران ـ عليهم السّلام ـ است؛ زيرا كار كسى كه نزاع كند و مغلوب شود و كشته و شهيده گردد و عليه او قضاوت بشود و آن همه بلاها را ببيند، و با اين حال راهى را پيدا كند كه خود را مثل غالب جلوه دهد و غالب بودن خود را به ديگران نشان دهد، به كار پيغمبران و اعجاز شباهت دارد، راهى كه فكر بشر از فهم آن عاجز بود و آن اين كه وصيت نمود بدون تشييع شبانه دفن گردد.
اگر دستگاه حكومت و خلافت به فكرشان مى رسيد كه حضرت زهرا ـ عليهاالسّلام ـ چنين كارى را مى خواهد بكند، به منزل آن حضرت وارد مى شدند و از انجام آن جلوگيرى مى كردند.
بعد از دفن نيز راهى جز نبش قبر آن حضرت نبود كه حضرت امير ـ عليه السّلام ـ از آن جلوگيرى نمود و نتوانستند كارى بكنند.
پي نوشت:
1.بحار الانوار، ج 49، ص 192؛ اقبال الاعمال، ص 623؛ عيون اخبار الرضا، ج2، ص187؛ نهج الحق، ص270؛ رسالة حول حديث « سخن معاشر الانبياء لانورّث »، ص 28.
صوت//
حجتالاسلام پناهیان در نخستین شب عزاداری شهادت حضرت زهرا(س) در حسینیه امام خمینی(ره) به موضع آبرو و جاه پرداخت و با بیان راههای کسب آبرو از طریق نیت نامشروع و عمل نامشروع گفت: کسانی که نه طرف حق را میگیرند و نه طرف باطل را اعتبار کسب میکنند.
وی در اینباره به جایگاه ابوموسی اشعری و میانه روی او در بین امام علی (ع) و معاویه اشاره کرد و گفت: این رفتار ابوموسی اشعری موجب اعتبار یافتن او نزد کوفیان شد و در جنگ صفین به عنوان حکم به امام علی(ع) تحمیل شد.
پناهیان با بیان اینکه لذت عزیز شدن در بین منافقین و کفار کورکننده و مست کننده است، افزود: جهنم مژده باد بر کسی که نهادهای بینالمللی او را تایید کنند!
وی با اشاره به داستانهایی از اسرای جنگ تحمیلی در اینباره گفت: آن اسیری که به خبرنگار گفت تا حجاب نداشته باشی به تو پاسخ نمیدهم میتوانست به بهانه جذب کردن محکم نایستد.
پناهیان با بیان داستانی از اسارت مرحوم ابوترابی مشهور به «سیدالاسراء» افزود: صلیب سرخ از ایشان چند بار پرسید که آیا شما شکنجه میشوید و او جواب نداد، سپس فرمانده بعثی او را احضار کرده بود و گفته بود تو که از ما نمیترسی، بیشترین کتک را از ما خوردهای، چرا نگفتی و مرحوم ابوترابی گفته بود ما دو مؤمن هستیم شکایت را پیش کافر نمیبریم.
وی ادامه داد: من از طرف کارگردانان عذرخواهی میکنم که چنین اسوههای را معرفی نکردند چرا که این داستانها عنادهایی که این روزها در میان مسلمانان وجود دارد را بر طرف میکند.
پناهیان در ادامه سخنرانی خود در جمع عزاداران حسینیه امام خمینی(ره) از مسئولیت آبرو بر روی دوش آبروداران، سخن گفت و تاکید کرد: همانگونه که مال و جان زکات دارد، آبرو هم زکات دارد اما برخی جان دادن برایشان بهتر از آبرو دادن است.
وی با بیان اینکه خرج کردن اعتبار از خرج کردن مال و جان سختتر است، با اشاره به حدیثی از امام صادق(ع) افزود: اگر کسی از طریق آبرو از کسی کمک نکرد، خداوند 3 حاجت از منافقین را جلوی تو قرار میدهد که آبرویت را برای آنها خرج میکنی و سپس آنها به تو نارو میزنند و در پیش خدا هم اجر نداری.
پناهیان همچنین با نقل روایتی از امام علی(ع) درباره گزیده شدن دو نفر گفت: یکی از آنها را عقرب زده بود بعد از دو ماه آنها را آوردند و امام علی(ع) به او گفت میدانی که حکمت نیش عقرب چه بود؟ در فلان جلسه دوستت یک طعنهای بر سلمان فارسی تو سکوت کردی که مبادا اعتبار دوستیتان از بین نرود در حالی که نه مالت و نه جانت در خطر بود و تنها رودربایستی کردی؛ آبروی سلمان [دوست ما] را حفظ نکردی.
وی افزود: اگر قومی در راه خدا آبرو قربانی کردند مومنانی «کالجبل الراسخ» میسازد و موجبات ظهور فراهم میشود.
حجتالاسلام پناهیان در ادامه سخنان خود با اشاره به فرازی از خطبه فدک حضرت زهرا(س)، گفت: حضرت زهرا(س) در این فراز رو به انصار کردند که شما که آبرو دارید چرا بر ظلمی که رفته چشمپوشی میکنید؛ نخبگان چرا اقدامی نمیکنید.
وی افزود: در روایت آمده است انصار همه سرها را پایین انداختند، گریه کردند اما کمک نکردند و غاصب حق حضرت علی و زهرا(س) جریتر شد و چون نخبگان آن هزینهها را نکردند و آبروداران از آبروی خود مایه نگذاشتند درب خانه حضرت زهرا(س) را آتش زدند.
صوت//
روضه مکتوب
برگرفته از کتاب منتهی الآمال شیخ عباس قمی
بدان که در روز وفات آن حضرت، اختلاف بسیار است واظهر نزد احقر آن است که وفات آن حـضـرت در سـوم جـُمـادى الاخـره واقع شده چنانکه مختار جمعى از بزرگان علما است واز بـراى مـن شـواهـدى است بر این مطلب که جاى ذکرش نیست.(۱) پس بقاى آن حـضـرت بـعد از پدر بزرگوار خود، نود وپنج روز بوده. واگرچه در روایت معتبر وارد شـده اسـت کـه مـدت مـکـث آن مخدّره بعد از پدر خود در دنیا هفتاد وپنج روز بوده لکن توان وجـهـى بـراى آن ذکـر کـرد بـه بـیـانـى کـه مـقـام ذکـرش در ایـنـجا نیست ولکن خوب است عـمـل شـود بـه هـر دو طـریـق در اقـامـه مـصـیـبـت و عـزاى آن حـضـرت چـنـانـکـه فعلاً معمول است.
بـه هـرحـال؛ بعد از پدر بزرگوار خود در دنیا چندان مکث نکرد و پیوسته نـالان و گـریـان بـود، در آن مـدت قلیل، آن قدر اذیّت و درد کشید که خداى داند و اگر کسى تـأمـل کند در آن کلمات که امیرالمؤمنین علیه السّلام بعد از دفن فاطمه علیهاالسلام با قـبـر پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلّم خطاب کرد، مىداند که چه مقدار بوده صدمات آن مظلومه. واز آن کلمات است:
«سـَتُنَبِّئُکَ اِبْنَتُکَ بِتَظافُرِ اُمَّتِکَ عَلى هَضْمِها فَاحْفِهَا السُّؤ الَ وَاسْتَخْبِرْهَا الْح الَ فـَکـَمْ مـِنْ غـَلیـلٍ مُعْتَلَجٍ بِصَدْرِه ا لَمْ تَجِدْ اِلى بَثِّهِ سَبیلاً وَسَتَقُولُ وَیْحَکُمُ اللّهُ وَهُوَ خَیْرُ الْحاکِمینَ.» (۲)
حـاصـل عـبـارت آنـکـه امـیـرالمـؤمـنـیـن عـلیـه السـّلام بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله و سـلّم مـىگـوید: «و به زودى خبر خواهد داد تو را دختر تـو بـه مـعـاونت و یارى کردن امت تو یکدیگر را بر غصب حق من و ظلم کردن در حق او، پس از او بـپـرس احـوال را چه بسیار غمها ودردهاى سوزنده که در سینه فاطمه علیهاالسّلام بر روى هـم نـشـسـتـه بـود کـه بـه کـسى اظهار نمىتوانست بكند و به زودى همه را به شما عرض خواهد کرد و خدا از براى اوحکم خواهد کرد واو بهترین حکم کنندگان است.»
شـیـخ طـوسـى بـه سـنـد مـعتبر از ابن عباس روایت کرده است که "چون هنگام وفات حضرت رسـول صلى اللّه علیه وآله وسلّم شد، آن قدر گریست که آب دیدهاش بر محاسن مبارکش جـارى شـد. گـفتند: یا رسول اللّه! سبب گریه شما چیست؟ فرمود: گریه مىکنم براى فـرزنـدان خـود و آنچه نسبت به ایشان خواهند کرد. بَدانِ امّت من بعد از من، گویا مىبینم فـاطـمه دختر خود را بر او ستم کرده باشند، بعد از من و او ندا کند که یا اَبَتاه، و اَحدى از امـت مـن اورا اعـانـت نـکـنـد؛ چـون فـاطـمـه عـلیـهاالسّلام این سخن را شنید، گریست. حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلّم فرمود که گریه مکن اى دختر من، فاطمه علیهاالسّلام گفت: گریه نمىکنم براى آنچه بعد از تو با من خواهند کرد، ولیکن مىگریم از مفارقت تـو یـا رسـول اللّه صـلى اللّه علیه وآله وسلّم. حضرت فرمود که بشارت باد تو را اى دخـتـر مـن کـه زود بـه مـن مـلحـق خـواهـى شـد و تـو اول کـسـى خـواهـى بـود کـه از اهل بیت من به من ملحق مىشود." (3)
در کـتـاب (روضـه الواعـظـیـن) وغـیره روایت کردهاند که حضرت فاطمه علیهاالسّلام را مرض شدیدى عارض شد و تا چهل روز ممتد شد. چون دانست موت خود را اُمّ اَیْمَن واَسماء بنت عُمَیسْ را طلبید و فرستاد ایشان را که حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام را حاضر سازند، چون حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام حاضر شد، گفت: "اى پسر عم! از آسمان خبر فوت من به من رسید و من در جناح سفر آخرتم، تو را وصیت مىکنم به چیزى چند که در خاطر دارم."
حـضـرت فـرمـود: "آنچـه خـواهـى وصـیـّت کـن اى دخـتـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلّم" پس بر بالین آن حضرت نشست وهرکه را در آن خـانـه بـود، بـیرون کردند. پس فرمود که اى پسر عم! هرگز مرا دروغگو و خائن نیافتى و از روزى کـه بـا مـن معاشرت نمودهاى، مخالفت تو نکرده ام. حضرت فرمود که معاذ اللّه تـوداناترى به خدا و نیکوکارتر و پرهیزکارتر و کریمتر و از خدا ترسانترى از آنکه تو را سـرزنـش کنم به مخالفت خود و بر من بسیار گران است مفارقت تو و لیکن مرگ امرى اسـت کـه چـاره از آن نـیـسـت، بـه خـدا سـوگـنـد کـه تـازه کـردى بـر مـن مـصـیـبـت رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلّم را و عظیم شد وفات تو بر من، پس مىگویم: اِنّا ا للّه وَ اِنـّا اِلَیـْهِ راجِعُون براى مصیبتى که بسیار دردآورنده است مرا و چه بسیار مرا و چه بـسیار سوزنده و به حزن آورنده است مرا، به خدا سوگند که این مصیبتى است که تسلى دهـنـده نـدارد و رَزیـّه اى اسـت کـه هـیـچ چـیـز عـوض آن نـمـىتـوانـد شـد؛ پـس سـاعتى هر دوگـریـسـتـنـد، پس امیرالمؤمنین علیه السّلام سر حضرت فاطمه علیه السّلام را ساعتى بـه دامـن گـرفت و آن حضرت را به سینه خود چسبانید فرمود که هرچه مىخواهى وصیّت بـکن که آنچه فرمايى به عمل مىآورم و امر تو را بر امر خود اختیار مىکنم؛ پس فاطمه عـلیـهـاالسـّلام گـفـت کـه خـدا تـو را جـزاى خـیـر دهـد اى پـسـر عـم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلّم، وصـیـّت مـىکـنـم تو را اول که بعد از من اُمامه را به عقد خود درآورى؛ زیرا که مردان را چاره از زن گرفتن نیست. او براى فرزندان من مِثْل من است. پس گفت که براى من نعشى قرار ده زیرا که ملائکه را دیـدم که صورت نعش براى من ساختند. حضرت فرمود که وصف آن را براى من بیان کن؛ پـس وصـف آن را بـیـان کـرد و حـضـرت از بـراى او درسـت کـرد و اول نـعشى که در زمین ساختند، آن بود. پس گفت که باز وصیّت مىکنم تو را که نگذارى بـر جـنـازه مـن حـاضـر شـوند یکى از آنهايى که بر من ستم کردند و حق مرا گرفتند؛ چه ایـشـان دشـمـن مـن و دشـمـن رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم هستند و نگذارى که احدى از ایـشـان و اتـبـاع ایشان بر من نماز کنند و مرا در شب دفن کنى، در وقتى که دیدهها در خواب باشد.(۵)
---------------------------------
۱ـ عـلامـه مـجـلسـى؛ در (جـلاء العـیـون) ایـن قول را اصح واَشْهَر میان علماى امامیه دانسته است. ر.ک: (جلاء العیون) ص ۲۷۹.
۲ـ (الکـافـى) ۱/۴۵۹، بـاب (مـولد الزهرا علیهاالسّلام)، حدیث سوم؛ (روضه الواعظین) ۱/۱۵۲.
3ـ (الخصال) شیخ صدوق ۱/۲۷۲، باب الخمسه، حدیث ۱۵.
4ـ (روضه الواعظین) فتال نیشابورى ۱/۱۵۱.
صوت//
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
امامت و ولایت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2784
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 5 فروردين 1392
|
شهید شهریاری ثابت کرد که بی شک علم و عمل دو بال سعادت آدمی است و خداوند متعال انسان سعادتمند را با زیباترین حال نزد خود برمی گرداند و در دل مردم نیز جایگاهی خاص می نهد.
رسول خدا (ص) می فرمایند : هر مومنی بمیرد و یک ورق کاغذ از او بماند که دانشی بر آن باشد آن ورقه روز قیامت میان او و دوزخ حائل و مانع شود و خدای تبارک و تعالی به هرحرفی که در آن کاغذ نوشته شهری در بهشت به او دهد که هفت برابر دنیا باشد.
مطمئن باشید شهید شهریاری در بهترینِ حالات است.
مقام معظم رهبری: «شهادت دکترشهریاری، آبرویی داد به جامعه علمی کشور. شهادت همچنین شخصیت برجسته و مورد قبولی، به دشمن نشان داد که در محیط علمی جمهوری اسلامی، اینجور شخصیتها و انگیزههایی وجود دارد،مهمترین تسلایی که انسان در اینجور حوادث به خودش میدهد این است که میداند خدای متعال برای این جانفشانیها و این شهادتها و این خونهای به ناحق ریخته شده، ثوابهایی را معین و مدون کرده که به ذهن ما هم خطور نمیکند! به قدری این مقامات و درجات الهی، عالی و غیرقابل توصیف است که ما اصلاً نمیتوانیم درک کنیم؛ و مطمئن باشید ایشان الان در بهترینِ حالات است، که هر مؤمنی و هر انسان صالحی، اگر چنانچه اندکی از آن مراتب را بتواند با دیدهی بصیرت خودش ببیند، آرزو میکند که ایکاش ما به همین سرنوشت دچار بشویم. و الحمدلله ربالعالمین ایشان (شهید شهریاری) وضعشان اینطور است؛ و بزرگترین تسلی این است. لکن تسلای دومی هم وجود دارد و آن قدردانی مردم است. دیدید که مردم ما چه قدردانی و چه ارزشگذاری کردند از این شهید بزرگوار.
با دو دست پر به بارگاه الهي راه يافت
پیام آيتالله جوادي آملي در مراسم چهلم شهید شهریاری: "همسر و خانواده شهيد شهرياري مطمئن باشند كه وي در روح و ريحان است. اگر با دو دست پر به بارگاه الهي راه يافت، نه تنها مشكل خودش را حل ميكند بلكه مشكل ديگران را هم برطرف ميكند و از ديگران شفاعت خواهد كرد.
سبک زندگی شهید دکتر شهریاری از بعد دینی
صدای الهی العفو شبانه او همچنان در گوش من زنگ می زند
اوایل ازدواجمان بود نیمه های شب از خواب بیدار می شدم می دیدم مجید نیست می رفتم می دیدم در اتاق مشغول نماز شب است این رویه مجید بود ، بسیار به ندرت اتفاق می افتاد نماز شب مجید قضا شود ، بویژه در ماههای اخیر به شدت در نماز شب گریه می کرد و صدای الهی العفو شبانه او همچنان در گوش من زنگ می زند.
همسرم در انجام واجبات و ترك محرمات نيز به اندازه جديت در مسائل علمي جدي بود.
همسر شهيد : همسرم در انجام واجبات و ترك محرمات نيز به اندازه جديت در مسائل علمي جدي بود. شهيد شهرياري مطالعه تفسير قرآن را هرگز رها نميكرد و تفسير آيتالله جوادي آملي را به صورت كتاب و نرمافزار هميشه همراه خود داشت. در خانه بخشهايي از تفسير قرآن را به من و فرزندان بيان ميكرد و همچنين ارادت خاصي به حافظ داشت.
بنده قوت علمی ایشان را از قوت دینی اش می دانم
همسر شهید: مقید به نماز جماعت بود و حقوق همسایگی را رعایت می کرد و بنده قوت علمی ایشان را از قوت دینی اش می دانم.
ارادت خاص ایشان به حضرت زهرا (س)
به خاطر ارادت خاص ایشان به ائمه اطهار (علیهم السلام) و به خصوص حضرت زهرا (س) در روز شهادت خانم ،هر ساله در منزل ما مجلس روضه مردانه ای بر پا می شود و ذکر فضایل و مصائب حضرت بیان می شود.
رسیدگی به امور ایتام و سرپرستی آنها
ایشان در ماه مبارک رمضان تقید خاصی به افطار دادن داشتند ودر رسیدگی به امور ایتام و سرپرستی آنها تلاش فراوانی داشتند. در محل زندگی قبلی مان به اتفاق روحانی مسجد، گروهی را تشکیل داده بودند وصبح روز های جمعه بین خانواده های مستمند و بی بضاعت ارزاق پخش می کردند و تقید داشتند که حتما خودشان در پخش ارزاق حضور داشته باشند. پس از برگشت از این کار تا ساعتها منقلب بودند.
خیلی از رفتار های ایشان برای بچه ها ملکه شده است
بسیار مقید به انجام آداب اسلامی بودند تا جایی که به یاد ندارم هیچ وقت ایشان بی وضو بوده باشند. قبل از خواب، قبل از خروج از منزل وضو می گرفتند. به سبقت در سلام بسیار پایبند بودند. متواضعانه حتی در برخورد با بچه ها ابتدا ایشان سلام می کردند وخیلی از رفتار های ایشان برای بچه ها ملکه شده است. همواره، دغدغه نماز اول وقت را داشتند تا جایی که تقید به ادای نماز اول وقت در مسجد و حتی حین مسافرت در کنار جاده از ویژگی های ایشان بود.
خیلی وقتها در منزل چهار نفره نماز را به جماعت می خواندیم
خیلی وقتها در منزل چهار نفره نماز را به جماعت می خواندیم. در نمازحالت عرفانی، سجده های طولانی، اشکهای سوزان، قنوت های عرفانی داشت و بعد از نماز بسیار دعا می کردند که همه این حالات به ویژه در نماز شب بیشتر جلوه داشت.
هميشه و همه جا امام عصر ارواحالعالمين له الفداء را حاضر و ناظر ميدانست و غفلت از ياد او را غفلتي بزرگ ميدانست.
رئيس دانشگاه صنعت نفت: تذکر اکيد ايشان اين بود که تا ميتوانيد ارادت و اخلاص خود را نسبت به خاندان رسالت و امامت بيشتر کنيد. از زيارت ائمه هدي غافل نباشيد که به گفته بزرگان بهترين اعمال در تقرب اليا... پس از انجام واجبات و ترک معاصي زيارت معصومين عليهمالسلام است.هميشه و همه جا امام عصر ارواحالعالمين له الفداء را حاضر و ناظر ميدانست و غفلت از ياد او را غفلتي بزرگ ميدانست. ميگفت ما بايد بدانيم او زنده است او در بين ماست و هم اکنون کائنات از مسير وجود او فيض الهي را ميگيرند. اگر انسان بداند که امام زمان صلواتالله و سلامه عليه عمل و کردار و نيات و خطورات قلبياش را ميبيند آيا گناه خواهد کرد؟ پس يا اين واقعيات مسلمه را نعوذبالله مهمل ميگذاريم و يا آنکه در غفلتي مافوق اين حرفها بسر ميبريم.
به علماي رباني که چراغ هدايت را فروزان نگه داشتهاند ارادات کامل داشت و مجالست با علماء و صلحاء و نيکان را در تربيت صحيح انسان موثر ميدانست. شرکت در مجالس لهو و لعب و بطالت را مضر و و موجب در پي داشتن برگشت رحمت الهي ميدانست.
سبک زندگی شهید دکتر شهریاری از بعد اخلاقی
اگر مجید شهید نمی شد عجیب بود
همسر شهید: تواضع و حجب و حیای او را مثال زدنی است، به جرات می گویم در تمام زندگی مشترکمان کلمه ای از مجید دروغ نشنیدم بهمین دلیل است که میگویم اگر مجید شهید نمی شد عجیب بود.
چادری شدن دختران دانشجو
شاگرد شهید:رفتار دکتر به گونهای بود که آدمها را به مسائلی راغب میکرد. خیلی از دختران دانشجو که هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند بعد از یکی دو سال که با ایشان آشنا میشدند چادری میشدند.
شهریاری های فراوانی تربیت خواهند شد
همسر استاد شهریاری :مجید آنقدر انسان با اخلاقی بود که علاوه بر بعد علمی از نظر اخلاقی هم همکاران و دانشجویان از او درس می گرفتند و من چون همکار مجید بودم این مطلب را عملا در دانشگاه مشاهده می کردم به همین دلیل اگر یک مجید شهریاری از دست ما رفت در آینده ای نزدیک شهریاری های فراوانی تربیت خواهند شد.
حتی اجازه نمیدادند سر کلاسهایشان از اختلافات صحبت کنیم
شاگر شهید :یک مقطعی احساس کردیم بین اساتید تضادها و دستهبندیهایی وجود دارد. معمولاً چنین گروهبندیهایی در دانشکدههای مختلف وجود دارد؛ اما احساس کردیم این تیپ اساتید را در دانشکده زیاد تحویل نمیگیرند. دکتر شهریاری و دوستانش میخواستند دانشکده فیزیک تبدیل به دانشکده مهندسی هستهای شود، اما جبهه مقابلشان در برابر این کار مقاومت میکرد. طیف دکتر شهریاری و دوستانش حزباللهی بودند. طرف مقابلشان هم در ظاهر مذهبی بود؛ اما به راحتی درباره دیگران حرف و تهمت میزدند. اما دکتر شهریاری و دوستانش حتی اجازه نمیدادند سر کلاسهایشان از اختلافات صحبت کنیم. منش و اخلاقشان این بود.
دانشجوها عائله ما هستند. پدر و مادرشان اینها را به ما سپردهاند
همکار شهید :درباره دانشجوها میگفت اینها عائله ما هستند. پدر و مادرشان اینها را به ما سپردهاند. اگر مریض میشدند یا مشکل مالی داشتند، رسیدگی میکرد. به سؤالات دانشجویان اساتید دیگر پاسخ میداد.
با محوریت دکتر و معنویتی که بر فضای کار حاکم میکرد، همه نیروها با تمام وجود کار میکردند.
همکار شهید: علاقمندی و پشت کارش سبب میشد که نیروهای رشتههای تخصصی دیگر هم جذبش شوند. برای گردآوری افراد با تخصصهای مختلف قدرت عجیبی داشت. با محوریت دکتر و معنویتی که بر فضای کار حاکم میکرد، همه نیروها با تمام وجود کار میکردند.
امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کند حقالزحمه ما را بدهد.
شاگرد شهید: به زندگی شخصی دانشجوها به شدت اهمیت میداد. دوستی داشتم که موقع ازدواج، به مشکل مالی برخورد. استاد کمکش کرد تا زندگیاش را شروع کند. گفته بود هروقت داشتی، برگردان. آن بنده خدا هم ماهیانه مبلغی را برمیگرداند. همیشه نگران شغل و آینده دانشجوها بود. اگر میدید دانشجویی سال قبل فارغالتحصیل شده، ولی هنوز شغل ندارد، برایش شغلی پیدا میکرد یا در پروژههای خود، از او استفاده میکرد. این نگرانی همیشه در ذهنش بود. دانشجوهایی که با دکتر پروژه داشتند، میگفتند امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کند حقالزحمه ما را بدهد. حواسش بود اگر یکی از بچهها متأهل است و درآمدی ندارد، به او کمک کند.
شهید شهریاری با افرادی که از نظر مقام اجتماعی پایینتر بودند هرگز برخورد یک فرد بالادست با پایین دست نبود
فرزند شهید: ظاهراشهید شهریاری به همراه تعدادی از همکاران از مقابل ساختمان نیمه کاره دانشکده رد میشدند که ناگهان کارگری با لباسهای خاکی میآید پدرم را بغل میکند و بابا نیز با او خوش و بش میکند. برخورد شهید شهریاری با افرادی که از نظر مقام اجتماعی پایینتر بودند هرگز برخورد یک فرد بالادست با پایین دست نبود.
با اینکه نفر اول هستهای کشور بود اما هیچگاه خود را برتر از بقیه نمیدید. هر هفته دو ساعت در اتاقکی که خودش برای سرایدار مسجد محل ساخته بود، بدون توجه به تفاوت جایگاه علمیاش با دیگران با او گرم صحبت میشد و درددل وی را گوش میداد. هر روز قبل از اذان صبح در مسجد حاضر بود و نماز صبح را به جماعت میخواند.
ما آن شب آبگوشت را بدون نان خوردیم.
از ویژگی های بسیار جالب ایشان این بود که هرگز دست تقاضا به سوی کسی دراز نمی کرد، اما در عین حال هرگز دست نیاز کسی را نیز رد نمی کرد. یادم می آید شبی در خوابگاه آبگوشت درست کرده بودم، طبق عادت در تمام طول زندگی حتی تا آخرین شب و شب پیش ازشهادت ایشان، تا هر وقت که طول می کشید برای صرف شام منتظر دکتر می ماندم. ساعت 0 ا شب آقای دکتر آمدند . گفتم:« نون نداریم برو از سرایداری نون بگیر». گفت:« عزیز ! حاضرم تمام شهر را این وقت شب برای نون بگردم، ولی منو در خانه کسی نفرست و ما آن شب آبگوشت را بدون نان خوردیم.
رابطه پدرانه و برادرانه با دانشجويان
حل مشكلات خانوادگي دانشجويان، كمك به تسهيل امر ازدواج آنها، رابطه پدرانه و برادرانه با دانشجويان از خصيصههاي ايشان بود. چه بسيار دانشجوياني كه من و دكتر موجب سر گرفتن ازدواجشان شديم و اكنون زندگي خوبي در كنار همسر و فرزندانشان دارند. بچهها دكتر را محرم رازهايشان ميدانستند و اين نبود مگر در پرتو همدلي، رأفت، اهتمام به حل مشكلات و روابط صميمانهاي كه دانشجويان در دكتر ميديدند.
این آقا استاد دانشگاه است که او را به کار گرفتی
رفتار دکتر آنقدر عادی بود که متوجه نمی شدید با استاد دانشگاه طرف هستید.یک بار دیدم که یکی از دوستان عصبانی است.گفت پیک موتوری پنجاه کتاب آورده بود و برای جابجا کردنشان از دکتر شهریاری که از آنجا رد می شد، کمک خواست. ایشان هم بدون اینکه حرفی بزند،به کمکش رفت.آن شخص گفت رفتم با عصبانیت به پیک گفتم این آقا استاد دانشگاه است که او را به کار گرفتی!
شاگرد شهید: هیچ وقت کارهایش را عقب نمی انداخت. همه کارهایش برنامه ریزی شده بود. اگر ساعت 3 با یک دانشجو برای یک سوال درسی قرار داشت، خودش را آماده می کرد و وقت می گذاشت.
چنین انسانی را دشمن نمیتواند تحمل کند
سید امیرحسین فقهی :دکتر شهریاری، انسانی افتاده، دانشمند و عارفی برجسته بود که علم و اعتقادات را با هم داشت دکتر شهریاری از تمکن مالی خوبی برخوردار بود ولی در لباس و خودرو و امکانات وی این تمکن دیده نمیشد، چرا که اعتقاد داشت خداوند برخی از روزیهای انسانها را در انفاق و کمک به دیگران قرار داده است.دکتر شهریاری از بهره هوشی بسیار بالایی برخوردار بود، ادامه داد: دکتر شهریاری اعتبار ملی و بینالمللی زیادی داشت و به اندازه خود در این کشور کارکرد، شاگردان زیاد و کارآمدی را تربیت کرد، وی همه مراتب تخصص خود را در داخل کشور طی کرده بود و اینگونه است یک چنین انسانی را دشمن نمیتواند تحمل کند.
سبک زندگی شهید دکتر شهریاری از بعد خانوادگی
شاخه های گل مریم
تاعمر دارم شاخه های گل مریم را که همراه با یک دنیا محبت و پشتگرمی به من هدیه می داد فراموش نمیکنم.
دوستی صمیمی و واقعی
همسر شهيد :خیلی مقید بود که در مناسبتها حتماً هدیهای برای اعضای خانواده بگیرد؛ حتی اگر یک شاخه گل بود. با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد. بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند.
بیشتر با عمل خود به ما آموزش میداد
فزرند شهید: پدرم هیچ گاه مستقیم به من نمیگفت این کار را انجام بده یا نه بیشتر با عمل خود به ما آموزش میداد.
ما تقسیم کار کردیم.آماده کردن افطار با من است و شستن ظرف ها با آقای دکتر
دوست شهید: افطار منزلشان مهمان بودیم. افطاری منزلشان در عین کامل بودن،ساده بود.گرم و صمیمانه،بدون هیچ گونه تجمل.محور این دور هم جمع شدن ها خانواده دکتر بود.می گفتند ما به هم نیاز داریم. ؛برای شستن ظرف های بعد از افطار بلند شدیم ؛همسرشان اجازه ندادند.گفتیم مهمان ها زیادند و این تنها کاری است که از دست ما برمی آید.خانم دکتر اجازه نداد.گفت ظرف ها سهم آقای دکتر است.گفتیم این طوری بیشتر شرمنده می شویم.همسرشان گفتند ما تقسیم کار کردیم.آماده کردن افطار با من است و شستن ظرف ها با آقای دکتر.خانم دکتر می گفت حتی دکتر شهریاری در خانه جاروبرقی هم می کشد .روابط خانوادگی بسیار خوبی داشتند ؛این را از گفتگوهایی که بین خانواده رد و بدل می شد متوجه شد.
مراسم ازدواج من و شهيد شهرياري در سلفسرويس اساتيد دانشگاه صنعتي اميركبير برگزار شد و به ياد دارم كه پس از آن با لباس عروس به خوابگاه رفتيم و زندگي بيتكلف خود را آغاز كرديم.
به هیچ وجه به دنیا و ظواهر آن دلبستگی نداشت. ما بعد از ازدواج در خوابگاه متاهلی و با حداقل امکانات زندگی می کردیم در آن خانه محقر از زندگی خود بسیار لذت می بردیم و نه تنها ما بلکه اطرافیان هم به زندگی ما افتخار می کردند.گران ترین تابلویی که خودمان برای خانه خریدیم همین تابلوی ساعت خاتم است که منقش به سوره «ان یکاد» است که در مشهد به مناسبت میلاد حضرت زهرا (سلام ا... علیها) که مصادف با روز زن بود برایم هدیه خریدند.
اگر مشکلی پیش می آمد به بهانه های گوناگون ایشان پا پیش می گذاشتند و رفع کدورت می کردند
در زندگی بسیار به رضایت من اهمیت می داد به گونه ای که اگر هم اختلاف سلیقه ای وجود داشت تا جایی که با اصول منافات نداشت ایشان کوتاه می آمدند. با من بسیار مهربان بودند اگر مشکلی پیش می آمد به بهانه های گوناگون ایشان پا پیش می گذاشتند و رفع کدورت می کردند.
بسیار به صله رحم توجه می کردند
درباره رابطه با اقوام معتقد بودند هر جایی که حرام خدا حلال بشود نباید حضور پیدا کنیم و این امر برای ما و نیز اقوام جا افتاده بود. بسیار به صله رحم توجه می کردند . به اقوام سر می زدیم و روابط گرمی داشتیم.
سبک زندگی شهید دکتر شهریاری از بعد علمی
شهيد مجيد شهرياري؛ دانشمند متعهدي که گفت جمهوري اسلامي "ميتواند" و "بايد بتواند"
وی با کسب رتبه دو در سال ۶۳ در آزمون ورودی دانشگاه صنعتی امیر کبیر در رشته الکترونیک پذیرفته شد.سپس در سال ۶۷ باکسب رتبه نخست در رشته مهندسی هستهای پذیرفته شد.و در نهایت در سال ۷۷ موفق شد که دکترای خود را رشته تکنولوژی فناوری هستهای را از دانشگاه امیر کبیر دریافت کند. وی پس از استعفا از دانشگاه امیرکبیر به خاطر نبود بستر مناسب برای همکاری وی در سال ۱۳۸۰ به دانشگاه شهید بهشتی پیوست. و در سال ۸۵ با راهاندازی دانشکده مهندسی هستهای دانشگاه شهید بهشتی به عضویت هیئت علمی آن درآمد.
ايشان حتي يک ريال هم دستمزد نگرفت. حتي وقتي من خواستم دستمزد ايشان را پرداخت کنم، ناراحت شدند و گفتند که من اين کار را براي کشورم انجام دادم.
علي اکبر صالحي، وزير کنوني امور خارجه و رئيس پيشين سازمان انرژي اتمي ايران: براي ساخت صفحات سوخت، ما نياز به تکنولوژي جديدي داشتيم. اصلا ما چرا تقاضاي سوخت کرده بوديم؟ براي اينکه بلد نبوديم بسازيم! و خب در محاسبات هستهاي کسي را نداشتيم و همچين محاسباتي نيز پيش از اين انجام نشده بود. اما شهيد شهرياري با اعتماد به نفسي که داشت، و ما هم با اعتقادي که به ايشان داشتيم، اين کار را به ايشان واگذار کرديم و ايشان هم به خوبي آن را انجام دادند. يعني اگر در آن زمان شهيد شهرياري ميگفت که من مثلاً 10 ميليارد تومان دستمزد ميگيرم تا اين کار را انجام دهم، ما مجبور بوديم که بدهيم؛ هر چه ميگفت، مجبور بوديم که بدهيم، براي اينکه کس ديگري نبود که اين کار را انجام دهد. تنها کسي که در مملکت ميتوانست اين کار را انجام دهد، شخص شهيد شهرياري بود و لاغير. با اين حال، ايشان حتي يک ريال هم دستمزد نگرفت. حتي وقتي من خواستم دستمزد ايشان را پرداخت کنم، ناراحت شدند و گفتند که من اين کار را براي کشورم انجام دادم. من يک کلمه به شما بگويم. اگر شهيد شهرياري را در زمينه علم هستهاي نمره 100 بدانيم، به بهترين نفر بعدي در کشورمان در اين زمينه شايد بتوان نمره 50 داد. يعني واقعا ايشان روي قله ايستاده بود.
دكتر شهرياري دانشجوي قدكوتاه بيرون نداد
يكي از دانشجويان دكتري: «دكتر شهرياري دانشجوي قدكوتاه بيرون نداد» يعني آنقدر به دانشجويانش بها ميداد و آنقدر اعتماد به نفس آنها را پرورش ميداد كه از عهده سختترين كارها برميآمدند. تمام دانشجويان ايشان در كارشان سرآمد هستند. كاري را كه دكتر خودش طي 7 يا 8 ماه كار فشرده ياد گرفته بود، با يك كارگاه آموزشي دوروزه در اختيار ديگران ميگذاشت و آن را به آنان آموزش ميداد. بچهها را وادار به انجام پروژه ميكرد تا با كار عملي تسلط لازم را پيدا كنند.
سبک زندگی شهید دکتر شهریاری از بعد ولایتمداری
ولايتمداري صادق بود و ولي فقيه را راهبر ما از ظلمت فساد و گناه به دنياي حقيقت و کمال ميدانست. رزمنده و بسيجي مخلص و يار و ياور رزمندگان خصوصا در بعد تقويت بنيه علمي بود و در تمامي حضور دانشگاهياش (دوران دانشجويي و دوران استادي) آموزش ايشان براي عزيزان رزمنده و بسيجي تعطيل بردار نبود. تا لحظه آخر پيرو راه شهداء و وفادار به آرمانهاي شهداي انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي خصوصا قافله سالار شهداء امام خميني رضوان ا... تعالي و مقام معظم رهبري (مد ظله العالي) بود.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
مـــردان خــــدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2595
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 5 فروردين 1392
|
کلیپ زیبای "اتل متل یه بابا" گوشه ای از زندگی غریبانه تنهاترین سردار شهید احمد پاریاب
16 ساله بود که "آمد" به سوی میعادگاه عشاق. زیرک بود و چابک، فرمانده گروهان شد. لیاقتهایش او را فرمانده گردانی کرد که به نام فرمانده جناح چپ سپاه سیدالشهدا علیهالسلام یعنی حبیب ابن مظاهر زینت داده شده بود و مدتی بعد هم فرمانده گردان "شهادت" لشکر 27 محمدرسول الله...
در اکثر عملیاتها حضور داشت. با "همت" جبهه ها دمخور بود. یادگاری های زیادی از جنگ داشت. از تیر و ترکش تا شیمیایی! درصد جانبازی او را باید از تعداد سرفه هایش و خونی که بعد از سرفه ها دستمال همراه او را رنگین می کرد شمرد؛ مظنه نه در دستان کارکنان جنگ ندیده "بنیاد" است و نه...
این آخریها داروهایش او را "تحریم" کرده بودند. آنها هم برای او کلاس می گذاشتند، مثل همان کارکنان جنگ ندیده بنیاد: "مگر برای ده روز بیشتر زنده ماندن او، اینقدر باید هزینه از "بیت المال(!)" بدهیم!"
غریبانه جنگید و غریبانه زندگی کرد و غریبانه پرید؛ گمنامی را از بانوی شلمچه به ارث برده بود. به خاطر همین خیلی "مادری" بود. بیشتر از مردم، لوله های کپسول اکسیژن درد او را می شناختند و غمخوارش بودند، همان طور که صدای هق هق گریههای غریبش را کسی نشنید جز در و دیوار خانه اش.
"تنها"ترین سردار بود، اما سردار نبود سر "دار" بود. سر و سرّی هم با "آقا" داشت. می گفت نباشم آن روزی که زبانم لال "آقا" نباشد.
با غربتش نشان داد که می شود سردار بود اما در قرچک ورامین زندگی کرد، می توان سردار بود اما کسی در اطرافت پرسه نزند، می توان سردار بود اما تنهایت بگذارند، می توان سردار بود و کنج خانه ات جان بدهی و جنازه ات هم سه روز توی خانه ات بماند و مأموران دلسور آتش نشانی به دادش برسند!
"اتل متل یه بابا" کلیپی زیبا و تأثیرگذار ساخته شده توسط گروه نصر تی وی برگی از زندگی غریبانه این جانباز شهید در ادامه منتشر می شود؛ روحمان با یادش شاد
دانلود رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2591
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
شنبه 3 فروردين 1392
|
علی منیف اشمر، به سال 1355 در کویت متولد شد. پدرش «مُنيف اشمر» از اهالی روستاى «العُديسه» در جنوب لبنان بود که به قصد زندگى و اشتغال، در كويت سکونت داشت.
علی، يازده - دوازده سال بيشتر نداشت به «كشافه المهدى (عج)»(جمعیت جوانان و نوجوانان فعال در مقاومت اسلامی) پيوست و نامش در گردانِ «ثامن الحجج (ع)» ثبت گردید. سیزده ساله بود که رسما به مقاومت اسلامی لبنان ملحق شد و علیه اشغالگران صهیونیست، سلاح به دست گرفت.
روز چهارشنبه ، اول فروردین 1375 (29شوال 1416ه.ق، 20 مارس1996م) «على منیف اشمر»، پس از آن كه در كنار تصاوير حضرت امام خمينى(ره)، مقام معظم رهبرى حضرت آيت اللَّه خامنه اى، شهيد سيد عباس موسوى و شهيد صلاح غندور، آياتى از قرآن كريم و وصيتنامه ى خويش را قرائت كرد، در حالى كه لباس كماندويى «ميليشياى لحدى»(نظامیان لبنانی مزدور اسرائیل) را بر تن كرده بود، با همرزمان و فرماندهان خويش خداحافظى كرد اجرای عملیات استشهادی علیه اشغاگران صهیونیست، عازم منطقه ی اشغالی در جنوب لبنان شد .
ساعت 16/30 دقيقه ، على، حدود 30 كيلوگرم مواد منفجره ی همراه خود را در مسیر کاروان نظامیان اسرائیلی در منطقه ی «رَبّ ثلاثين» منفجر کرد و جمع قابل توجهی از چکمه پوشان صهیونیست را کشته و مجروح ساخت.
در نخستین روز فروردین 1392،دوازده سال پس از آزادی جنوب لبنان و هم زمان با هفدهمین سالگشتِ عملیات استشهادی شهید «علی منیف اشمر» -که به قمرالاستشهادیون شهرت پیدا کرد- یادی از آن ماهِ شهادت طلبان کرده و وصیت نامه ی تاریخی اش را مرور می کنیم:
بسمالله الرحمن الرحیم
سلام بر مولا و سرورم سیدالشهدا، امام حسین(ع) و برادرش اباالفضلالعباس(ع).
سلام بر سید و مولایم حضرت صاحب العصر والزمان، امام مهدی منتظر(عج).
سلام بر زنده کننده قیام مسلمانان و بنیان گذارانقلاب اسلامی مبارک ایران، امام خمینی(ره).
سلام بر رهبر امت اسلامی و ولی امر مسلمین حضرت آیتالله سیدعلیخامنهای(دام ظله).
سلام بر سیدالشهدای مقاومت اسلامی "شهید سیدعباس موسوی" وشیخ الشهدای مان "شهید شیخ راغب حرب".
سلام بر رهبر عزیز، حضرت حجتالاسلام و المسلمین سیدحسن نصرالله(دام ظله).
سلام بر مجاهدان مقاوم و قهرمان شجاعِ مقاومت اسلامی. رحمت وبرکات خداوند بر آن ها.
مولای من، یا اباعبدالله(ع)!
با خداوند پیمان بستم و با شما عهد، که در راه خداوند گام بردارم، درحالی که جانم را به کف دست گرفته و خونم را به خاک جبل عامل آمیختهام. همانطور که خون شما بر خاک مقدس کربلا ریخته شد؛ و امروز به عهدی که بسته بودم، وفا میکنم.
مولای من، یا صاحب الزمان(عج)! چه قدر آروز داشتم که شهادتم در مقابل دیدگان و وجود مبارک شما باشد؛ ولی طولانی بودن غیبت شما و
اشتیاق من به مولا و سرورانم و اجداد پاکت، موجب شد که نتوانم بیش از این در انتظار بمانم. از خداوند میخواهم که با این شهادت، اجر شهادت در رکاب شریف شما را به من عطا فرماید.
برادران عزیزم، قهرمانان دلیر مقاومت اسلامی! "اگر شما از آنان به رنج و زحمت میافتید، آن ها نیز از دست شما رنج میکشند. با این تفاوت که شما به لطف خدا امیدوارید و آنها امیدی ندارند."
سوره نساء ـ 104
برای شما چند مورد را که در رابطه با خط ما، اصول اساسی به شمار میرود، یادآور میشوم:راه جهادگرانه ما، سخت و طولانی و پر از مشقّت و ابتلائات است؛ لذا برای پیمودن این راه، باید تلاش کنید تا روحیههای عالی و پاک داشته باشید؛ باید سینهها را از هر گونه تیرگی و حجابی که انسان را از خدایش دور میسازد، پاک کنید؛ همان گونه که قبل از من، برادران شهیدم به شما توصیه کردهاند، به این خط شریف تمسک جویید و
این راه را که همان طریق مقاومت است، بپیمائید؛ چون این راهی است که خداوند فقط ما را بر پیمودنش برگزیده است و ما هم نباید این فرصت را از دست بدهیم، و مهمتر از آن، اینکه نباید خون شهدا را ضایع کنیم و باید امانات آن ها را که در نزد ماست، به خوبی پاسداری کنیم.
بر دستورهای فرماندهی عزیز و فرماندهان مقاومت اسلامی ملتزم باشید. به راهنمائیهای حضرت رهبر ـ خامنهای جانم به فدایش ـ و دبیر کل حزبالله لبنان جناب سیدحسن نصرالله، ملتزم باشید.
عکسهای شهدا را همیشه مقابل چشمانتان قرار دهید و برای محقق شدن اهدافی که آن ها به خاطرش به شهادت رسیدند، سعی و تلاش کنید و درخط آن ها باقی بمانید.
وصایای حضرت امیرالمؤمنین به فرزندانش حسن و حسین(علیهمالسلام) را که راه و روش زندگیِ مورد رضای خداوند را به ما نشان میدهند، و همین طور وصایای امام خمینی (قدس سره) و راهنمائیهای ارزشمند و پر برکت ایشان را بخوانید، یاد بگیرید و به آن عمل کنید.
قبل از اینکه در جنگ شرکت کنید، همان طور که برداشتن اسلحه را ضروری میدانید، وضو گرفتن را لازم بدانید؛ چون دستی که با وضو ست و میجنگد، ممکن نیست شکست بخورد.
خانوادههای عزیزی که در نوار مرزی و تحت اشغال، همچنان مقاومت میکنید!
کمی بعد از نوشتن این جملات و کلمات، انشاءالله پیکرم آتشی خواهد شد که اشغالگران صهیونیسم را که هر روز و هر لحظه در اذیت شما سعی و تلاش میکنند، خواهد سوزاند. دشمن گمان میکند که شما را ذلیل کرده، لکن هیهات. و پایان این آزار و اذیت به دست مجاهدان مقاومت اسلامی، نزدیک خواهد بود. ان شاءالله.
خانواده ی عزیزم!
بدانید که اشغال و اشغالگران به زودی مضمحل خواهد شد و ان شاءالله پیروزی نزدیک و آزادی در راه است و سرنوشت صهیونیستها و مزدورانشان، کشته شدن و نیستی است.
برادران و خواهران صابرم در بازداشتگاههای اشغالگران در نوار مرزی تحت اشغال و در فلسطین اشغالی!
سلام خدا بر شما؛ از خدا میخواهم که بر شما منت گذارده و شما را آزاد گرداند و من نیز این کار کوچک را که بازگو کننده احساسات من نسبت به شما صابرین است، به شما هدیه میکنم و امیدوارم که این هدیه را از من بپذیرید و ان شاءالله به زودی برای شما و به خاطر شکنجه هایی که در طول سالها درشکنجه گاهها و زندانها و بازداشتگاهها متحمل شدهاید، قیام خواهم کرد.
قلبهایمان با شماست و شما را فراموش نخواهیم کرد. شما وجدان بیداراین امت و مایه کرامت آن هستند.
سلام بر شهدای انتفاضه اسلامی در فلسطین اشغالی.
سلام بر کودکانی که از وطن دور ماندهاند.
سلام بر مجاهدان انتفاضه ی اسلامی.
سلام بر پدران و مادران شهدا.
سلام بر اراضی مقدس.
سلام بر قدس شریف.
همانا گروه گروه مسلمانان را میبینم که در مسجدالاقصی به امامت حضرت حجت منتظر(عج) نماز بپا داشتهاند.
برادرانم در انتفاضه اسلامی!
باید این عمل (عملیات شهادت طلبانه خویش) را به شما هم هدیه کنم وانشاءالله پیروزی نزدیک است و این وعدهای است که خداوند به ما
دادهاست. بر شماست که بدانید دشمن صهیونیستی رو به زوال است و زمین مقدس به شما باز خواهد گشت و این وعده الهی است.
"و ما بعد از تورات در زبور داود نوشتیم که البته بندگان نیکوکار من ملک زمین را وارث و متصرف خواهند شد."
سوره انبیاء ـ 105
خانواده ی عزیزم!
از خداوند متعال برای شما صبر و شکیبایی خواستارم. در شهادت من اندوهیگن نباشید و از هیچکس پذیرای تسلیت نباشید و فقط تبریکات افراد را بپذیرید و به گونهای برخورد کنید که روز شهادت من، روز خوشحالی و سرورم باشد. برادران کوچکتر و برادرزادگان کوچکم را برای پیمودن راهی که من رفتم، تعلیم و آموزش دهید و به آنها یاد دهید که من برای چه چیز شهید شدم
و "آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین."
"و آنان که در راه ما به جان و مال جهد و کوشش کردند، محققاً آن ها را به راه هدایت میکنیم و همیشه خدا یار نیکوکاران است."
سوره
عنکبوت ـ 69
برادرتان
علی اشمر
روحمان با یادش شاد
شهید علی منیف اشمر در کنار سید حسن نصرالله
منبع:مشرق
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2737
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 30 اسفند 1391
|
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، نیروی زمینی سپاه، سال گذشته سال پرکاری را در منطقه شمالغرب داشت. گروهک های تروریستی پژاک در این مناطق به شدت فعال شده بودند و نیروی زمینی می رفت تا ضمن مقابله با آنها و پاکسازی منطقه از تروریستها، امنیت این مناطق را هم تامین کند.
نبرد با پژاک چند ماه طول کشید و بیش از یکصد شهید تقدیم انقلاب شد.
سالی که گذشت، سایت مشرق در سلسله مطلبی با عنوان «فاتحان قله های غرب» به معرفی برخی از این شهدا پرداخت که انتشار این مطالب بازتابهای زیادی در جامعه و در رسانه ها پیدا کرد.
متن زیر داستان سه تن دیگر از همین سربازان مظلوم و گمنام است که ماجرای شهادتشان به یک سال قبل و آخرین روزهای سال 90 بر می گردد.
خبر کوتاه بود: «سه پاسدار در کوه های شمال غرب بر اثر سرما یخ زدند و شهید شدند.» اما همین خبر کوتاه هم در هیاهوی آغاز سال نو گم شد...
شهیدان «سعید غلامی شهروز» متولد 1362، «روحالله شکارچی» متولد 1357 و «محمد سلیمانی» متولد 1361 که در واپسین روزهای پایانی سال 1390 در جریان نجات سربازان از سنگرهای برفگرفته در منطقه صفر مرزی شمال غرب کشور دچار یخزدگی شده و به خیل شهدا پیوستند.
* چهارشنبه 24 اسفند 1390
منطقه عمومی سردشت/نقطه صفر مرزی
شش ماه از عملیاتهای پیروزمندانه نیروی زمینی سپاه علیه گروهک تروریستی پژاک که منجر به پاکسازی منطقه شمالغرب کشور از ضدانقلاب و مزدوران شد، می گذشت و حراست از ارتفاعات جاسوسان به بچه های سپاه قم واگذار شده بود که عمدتا بچه های گردان تکاور بودند.
نزدیک ترین منطقه به این ارتفاعات، یک روستا بود که آن هم به دلیل بارش سنگین برف، امکان تردد با ماشین را نداشت و اگر کاری پیش میآمد، بچه ها باید با ساعت ها پیاده روی در برف، خود را به آن میرساندند.
بیشتر نیروها در دامنه ارتفاع مستقر بودند و تعدادی هم روی قله، که به نوبت عوض می شدند.
روز چهارشنبه، ستونی از نفرات از پایین ارتفاع برای سرکشی راهی قله شدند. هنوز نوبت تعویض نیروها نبود و قرار بود فقط سری بزنند و برگردنند. در راه گفتند حالا که این مسیر دشوار را طی می کنیم، نیروها را هم جابه جا کنیم تا چند روز دیگر نخواهیم باز همین راه را برگردیم.
بارش برف در منطقه چنان سنگین بود که بلدوزر زیر آن مدفون میشد و مجبور بودند برای پیدا کردن آن از دستگاه فلزیاب استفاده کنند. هرچند در همان زمان یکی از ماشینهای تویوتا با فلزیاب هم پیدا نشد.
به قله که رسیدند، قرار بود حسین و جواد بمانند. روح الله (شکارچی) و سعید (غلامی شهروز) گفتند که ما هم میمانیم.
سعید در اصفهان مشغول یک دوره آموزشی بود و چند روز قبل که دلش هوای بچه ها را کرده بود، با ماشین خودش راه افتاده و آمده بود منطقه.
چهار نفری آمدند پیش مسئولشان و گفتند محمد (سلیمانی) هم بماند. او گفت: سلیمانی آشپزی می کند و پایین لازمش داریم. اما بچه ها اصرار کردند. خودش هم دلش به ماندن بود. بالاخره فرمانده راضی شد که محمد هم بماند.
روی ارتفاعات، با سازه های بتونی سه سنگر با فاصله احداث شده بود. در یک سنگر، پنج تکاور مستقر بودند و در دو سنگر دیگر سربازان.
سرما آنقدر شدید بود که فقط کسانی که مسئول نگهبانی بودند از سنگرها بیرون می آمدند و بقیه در کل طول روز در سنگرها می ماندند. شکل سنگرها هم طوری بود که مستقیم به بیرون راه نداشت و داخلشان کاملاً تاریک بود؛ در سنگر ظلمات مطلق بود و بیرون سپیدی مطلق. فقط هر روز، چند ساعت موتور برق را روشن می کردند تا بتوانند باطری وسایل ارتباطی و چراغ قوه هایشان را شارژ کنند.
روز اولی که روی ارتفاع مستقر شدند، اوضاع جوی خوب بود اما از روز دوم، لحظه به لحظه شرایط سخت تر می شد. برف می بارید اما مشکل اصلی طوفان شدیدی بود که می وزید و برف ها را جابجا می کرد. آن قدر سرما وحشتناک بود که سعی می کردند کمترین مقدار غذا را مصرف کنند تا کمتر نیاز به دستشویی داشته باشن
تکاورها آن شب یک کنسرو خورشت قیمه را پنج نفری خوردند تا فقط ضعف نکنند. دما دست کم 35 درجه زیر صفر بود. شرایط جوی طوری بود که حتی اگر دستور تخلیه ارتفاع هم می رسید، امکانش وجود نداشت.
تا آن زمان ارتباطشان با مقر برقرار بود و مشکل ارتباطی نداشتند.
شنبه، از ساعت هفت تا 9 شب روح الله (شکارچی) پاسبخش بود. نگهبانی اش که تمام شد، آمد توی سنگر. سرش بشدت درد میکرد و حالش خوب نبود. خیلی خسته بود. دراز کشید و خوابید.
پاسبخش بعدی جواد بود. ساعت 11 آمد و گفت: «امشب خیلی اوضاع بد است و باید کاری کنیم.»
قرار شد بروند سربازها را جمع کنند و همه در یک سنگر مستقر شوند و چند نفر هم بیرون مراقب باشند که برف دهانه سنگر را نپوشاند.
ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود که به سختی از سنگر خارج شدند. برف داخل راهرو ورودی را هم پر کرده بود. وضعیت عجیبی بود. با آنکه ارتفاع سنگرها چیزی حدود دو و نیم متر است اما آن قدر برف بود که سنگرها قابل شناسایی نبودند و زیر برف مدفون شده بودند.
نمی توانستند سنگر سربازها را پیدا کنند. یکی از تکاورها صدا زد و از بچه ها کمک خواست. سعید (غلامی شهروز) آمد بیرون. به او گفتند سریع دهانه سنگر را باز کن که خطرناک است.
سعید هم یک ساعتی با برف ها دست و پنجه نرم کرد تا دهانه سنگر باز شد. دست و پایش یخ زده بود. حالش خیلی بد بود. رفت داخل سنگر.
جواد آمد بیرون. همه تلاششان این بود که دهانه سنگر بسته نشود. بالاخره سنگر سربازها پیدا شد و توانستند آنها را بیرون بیاورند. دو تا از سربازها رفتند کمک جواد و بقیه هم رفتند سراغ سنگر بعدی سربازها.
بعد از دو ساعت تلاش، توانستند آنها را هم پیدا کنند و از سنگر بیرون بیاورند. هرطور بود سربازها را نجات دادند. اگر دیر جنبیده بودند، همه زیر برف مدفون میشدند.
سوخت موتور برق تمام شده و از کار افتاده بود. تانکر سوخت هم زیر برف مدفون شده بود و هیچ راهی نبود.
حالا دیگر ساعت حدود سه نیمه شب بود که همگی رفتند سراغ سنگر تکاورها.
جواد دیگر رمقی نداشت اما هنوز داشت تلاش می کرد. سنگر و دهانه اش در برف گم شده بود. انگار طوفان، برف همه عالم را آورده بود روی آن قله!
دست و پای همه شان یخ زده بود. لباس های مخصوص تکاوری در کوهستان هم توی تنشان مثل چوب خشک شده بود. با این حال با بیل افتادند به جان برف.
ساعت پنج و20 دقیقه صبح بود که بالاخره دهانه سنگر را پیدا کردند. برف ها را که کنار زدند چشمشان به محمد (سلیمانی) افتاد که توی راهرو روی برف ها افتاده بود. انگار او هم می خواسته راهی به بیرون پیدا کند اما نتوانسته بود. چشم هایش سرخ شده بود و ورم شدیدی داشت. علائم حیاتی اش را چک کردند. نبض و تنفس نداشت. شروع کردند به تنفس دهان به دهان و ماساژ قلبی. فایده ای نداشت. محمد شهید شده بود. پیکرش را لای پتو پیچیدند و فرستادند بیرون.
به هر زحمتی بود خودشان را به داخل سنگر رساندند. روح الله و سعید هر کدام در گوشه ای افتاده بودند. همان کارهایی که برای محمد کردند برای آنها هم انجام دادند اما سرما و کمبود هوا کار خودش را کرده بود. اوضاع غریب و شهادت مظلومانه ای بود. دیگر هوا کمی داشت روشن می شد.
از مقر درخواست هلی کوپتر کردند. یکی - دو ساعتی طول کشید تا هلی کوپتر آمد اما آن قدر طوفان شدید بود که نتوانست ارتفاعش را کم کند و مجبور به ترک پایگاه شد.
ظهر بود که دستور تخلیه رسید. سربازها جوان بودند و تجربه چنین شرایط سختی را نداشتند اما تکاورها باید روحیه خودشان را حفظ می کردند و جان آنها را نجات می دادند.
راهی را که در شرایط عادی در کمتر از یک ساعت می رفتند، چند ساعت طول کشید. بعضی جاها تا کمر در برف فرو می رفتند تا بالاخره رسیدند به مقر.
دستکش به دستشان یخ زده بود و موقع درآورن، پوست مچشان هم کنده میشد. جواد آن قدر یخ زدگی اش شدید بود که دستش را روی آتش گرفت تا گرم شود. دستش حسابی سوخت اما متوجه نشد.
عکس تزیینی/ کردستان زمستان 61
فردای آن روز طوفان کمی فروکش کرد و هلی کوپتر رفت و پیکر بچه ها را منتقل کرد.
حالا دیگر شهدا آرام کنار هم خوابیده بودند... روز عید بود...
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2957
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 15 اسفند 1391
|
«...جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی نظمی می کردند و خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم.
دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل.
داشتم حکومت می کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد چادر من شد.
گفت: آقا بد که نمی گذره!
گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه!
با ناراحتی گفت: خجالت نمی کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا عصر که بر می گردم خبری از این اوضاع نباشد.
با خودم گفتم به راستی که فرماندهی بسیجیان برازنده این چنین آدم هایی است...»
آنچه خواندید روایتی بود از یکی از فرمانده واحدهای لشکر 41 ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس درباره سردار شهید احمد سلیمانی؛ شهیدی که اگرچه در کشور مهجور و ناشناخته است اما مردم کرمان او را بخوبی میشناسند.
او در سال 1336در شهر بافت (روستای قنات ملک) متولد شد و در دروان خدمتی خود سمتهای مختلفی ازجمله معاون اطلاعات وعملیات و جانشین ستاد لشکر 41 ثارالله درعملیاتهای مختلف را برعهده داشت.
حاج احمد سرانجام در مهر ماه 1363 در ارتفاعات میمک ساعت 10 صبح به همراه جمع دیگری از یارانش ابدی شد و این شهادت، دیدنی ترین صحنه عمر فرماندهاش حاج قاسم سلیمانی را در طول دفاع مقدس رقم زد.
سردار شهید حاج احمد سلیمانی
در بخشی از وصیتنامه حاج احمد آمده است:
«...این دنیا سرابی است که ما درآن چند روزی بیش نیستیم. این دنیا پراز رنگ ها و نیرنگها و دلبستگی های پوچ می باشد که مانند ماری خوش خط و خال انسان را به خود مشغول میکند و ما دو راه بیشتر نداریم یا ماندن و غوطه ور بودن دراین منجلاب دو روزه و یا دل کندن و جهش کردن و روح را پروازدادن به ملکوت اعلی و کمک خواستن از معبود که ما را از این غربت و تنهایی نجات دهد...»
***
آنچه در زیر می خوانید، حاج احمد سلیمانی است به روایت سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی فرمانده این روزهای نیروی قدس سپاه و فرمانده لشکر دشمن شکن 41 ثارالله در سالهای دفاع مقدس:
«...دست تقدیر این بود که من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان شهادتش هم بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمهای را اختصاصاً و حقیقتاً به عنوان مشخصه این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار است.
در واقع کسانی میتوانند این مفهوم را داشته باشند که بعد از معصوم، به درجهای از صالح بودن برسند.
احمد علاقه ویژه ای به جلسات مرحوم آیت الله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجه یک کرد.
شهید سلیمانی از موثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریق القدس در کانالی که کنده بودیم، شهید سلیمانی هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمه شب به آن کانال رفتم او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوتهها پنهان شد و بعداً من متوجه شدم که او بخاطر اینکه مبادا من او را از آنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود.
حاج قاسم از حاج احمد می گوید
او در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچ گاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچ کس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد. با همه فرمانده ها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیاتها به جبهه و صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتور سیکلت داشت که پیوسته خود را به آتشها میرساند.
وقتی که در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی داشت از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است فردا 10 صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنیترین صحنه عمرم در دوران دفاع مقدس باشد...»
مشرق
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2350
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : گمنام
جمعه 27 بهمن 1391
|
شهید «محمدعلی شاهمرادی» به سال 1338 در «ورنامخواست» یکی از بخشهای شهرستان لنجان در استان اصفهان به دنیا آمد و کسی گمان نمیکرد روزی یکی از اعجوبههای جنگ و در ردیف نامآورترین فرماندهان جنگ شود؛ در جنگ تحمیلی رشادتهای او موجب شد که مسئولیتهـای متعددی به او واگذار شود که مهمترین آن قائم مقامی تیپ قمر بنی هاشم(ع) بود، تا آنکه در عملیات «کربلای 5» به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید.
خاطراتی از همسنگران شهید شاهمرادی در عملیات «والفجر 8» را میخوانیم:
کسی فکرش را نمیکرد او فرمانده باشد
سرهنگ پاسدار حشمتالله مکتبی روایت میکند: بعد از عملیات «والفجر 8» حدود عصر سری به سنگر شهید شاهمرادی معاون عملیاتی تیپ در آن سوی اروندرود زدم تا گزارشی از وضعیت برنامههای تخریب به او بدهم؛ چون هوای بیرون بهتر بود دم در سنگر نشسته بودیم.
سردار شاهمرادی وضعیت خوبی نداشت، ظاهراً مقداری گاز شیمیایی تنفس کرده بود و یک چفیه جلوی صورتش گرفته بود و صحبت میکرد؛ یک موتور سوار مقابل ما ایستاد و سراغ بچههای تخریب را گرفت؛ شهید شاهمرادی به سمت من اشاره کرد و به او گفت: «همین ایشان هستند».
سردار شهید محمدعلی شاهمرادی قائم مقام تیپ 44 قمر بنی هاشم(ع)
برادر علیپور مسؤول جدید تخریب قرارگاه کربلا بود که برای بررسی وضعیت به منطقه ما آمده بود؛ بعد از احوالپرسی سریع به موضوع مأموریتش پرداخت، در همین بین سردار شاهمرادی با شربت و چای از ما پذیرایی کرد؛ چند روز بعد مجدداً برادر علیپور به سنگر خودمان در شمال اروندرود آمد؛ در خلال صحبت نگاهی به اطراف میکرد، مثل اینکه دنبال کسی میگشت.
ـ دنبال کسی میگردی؟
ـ بله، دنبال همان برادری که شهردار شما بود، میگردم.
ـ مادر واحد تخریب شهردار نداریم!
ـ همان برادری که آن روز از ما پذیرایی میکرد.
تازه ما متوجه شدیم، سردار شاهمرادی را میگوید؛ به او گفتیم: «ایشان معاون عملیاتی تیپ هستند» در ابتدا قبول نکرد، فکر میکرد با او شوخی میکنیم اما بعد برایش خیلی جالب بود که معاون عملیاتی تیپ، خودش از نیروهای تحت امرش پذیرایی کند، به نحوی در بین بچهها رفتار کند که تشخیص مسؤولیتش امکان نداشته باشد.
سردار شهید محمدعلی شاهمرادی نفر سوم از سمت راست
اطلاعاتی که با عراقیها غذا میخورد!
محمد حسن خلیفی نقل میکند: شهید شاهمرادی متخصص شناسایی بود؛ قیافهاش به اهالی جنوب بیشتر شبیه بود؛ به خصوص چهره آفتاب سوخته و قدبلند او. شنیده بودم که در شناساییها به راحتی وارد مقر عراقیها شده، با آنها غذا میخورد و برمیگشت.
در عملیات «والفجر 8» جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشهای نشانده بودیم و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب بودیم؛ شاهمرادی نیز در خط قدم میزد؛ ناگهان یکی از درجهداران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره میکرد، چیزهایی میگفت؛ آن درجهدار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شدهاش را نشان میداد.
یکی از بچههایی که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم ببینیم چه میگوید؛ درجهدار بعثی میگفت: «این عراقی است! اینجا چه کار میکند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمیکنید؟» در حالی که متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا میگویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاهشدهاش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2750
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
جمعه 27 بهمن 1391
|
به نقل از فارس، تابوت سه رنگ سردار شهید شاطری در حالی امروز بر روی دستان خیل عظیمی از مردم سمنان بالا رفت که مراسم تشییع و وداع با این سردار رشید اسلام حاشیه های جالب توجه و البته اندوه باری داشت.
مردم سمنان بار دیگر به خیابانها آمدند تا با مردی خداحافظی کنند که سالها دوری از وطن را تحمل کرد تا مردم کشور همسایه و مسلمان، لبنان در حداقل اندکی راحتی زندگی کنند.
امروز تابوت مردی در سمنان «لا اله الا الله» را بر خود دید که پرچم سه رنگ روی آن از جاودانه شدن این پاسدار رشید اسلام حکایت میکرد.
آنجا که میخواندی یگانه شاطری، دختر سردار شهید شاطری در دلنوشتهای بر روی تابوت پدرش نگاشته بود: «بابا شهادت مبارک»، اشک در چشمانت بیواسطه حلقه میزند.
آنجا که میخوانی دختری برای پدر مینویسد: «بابا شهادت مبارک، ما را هم شفاعت کن، افتخار ما بودی و هستی، یگانه همیشه به یاد توست.»
سردار شاطری یکی از یادگاران هشت سال دفاع مقدس بود که در طول سالهای جنگ تحمیلی با تمام وجود در حوزههای مهندسی جنگ فعالیت داشت.
ایشان همچنین به عنوان یک سرباز ولایتمدار و گوش به فرمان امام و رهبر، در سالهای اخیر نیز به بازسازی مناطق آسیبدیده لبنان در جنگ 33 روزه با رژیم صهیونیستی مشغول شد که این امر سرمنشأ بسیاری از خیرات و برکات برای مردم مظلوم لبنان بود.
این سردار رشید اسلام در مسیر دمشق به بیروت به منظور انجام کارهای ستاد بازسازی، به دست حامیان و مزدوران رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
این شهادت مزدی بود که سردار شاطری بعد از عمری مجاهدت و ممارست در راه خدا و احیای ارزش های اسلامی و نیز خدمت به مردم مظلوم و مستضعف لبنان از خداوند تبارک و تعالی گرفت و امیدواریم شفاعت ایشان در روز قیامت نصیب حال ما نیز بشود.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2744
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
جمعه 27 بهمن 1391
|
شهيد "حاج حسن شاطري" امروز بر روي دستان همسنگرانش تشييع شد.
به گزارش رجانيوز، حاج حسن با نام مهندس حسام خوشنويس معروف بود، اما نه ميان ايرانيان كه بيشتر او را اهالي جنوب لبنان ميشناختند، نه حتي شيعيان، مسيحيان اين ديار هم حاج حسن را خوب ميشناختند. وقتي كمر همت بست براي بازسازي لبنان و خرابيهاي به جاي مانده از ددمنشيهاي رژيم صهيونيستي، برايش شيعه و سني تفاوت نداشت؛ از خانههاي روستاهاي شيعه نشين گرفته تا كليساهاي مسيحيان آن ديار، همه دست همت اين سرباز سبكبال ولايت را ديده بودند كه چگونه بيادعا مشغول آباداني سرزمينشان است.
البته فرماندهان ارشد رژيم صهيونيستي هم او را بهتر از ما ميشناختند، هر زمان كه در مرز فلسطين اشغالي و لبنان چشمشان به "مسجد قدس" ميافتاد كه شبيه به بيت المقدس در دل "پارك بسيار زيباي ايرانيان" بنا شده است، داغشان تازه ميشد و همين بود كه به دنبال انتقام از معمار آن بودند و چه ناجوانمردانه حقد و كينه خود را به اين "سردار سازندگي و آباداني" نشان دادند.
"حاج حسن" اگرچه سردار بود اما سر داد نه در ميدان جنگ كه در كارزار سازندگي و آباداني؛ مدتها بود كه رداي خدمترساني به مظلومان لبنان را به تن كرده و جاي جاي اين ديار را با دستان پرتوان خود آباد كرده بود.
بيراه نگفتهاند كه شهادت لياقت ميخواهد و عجيب نيست كه اين سينهزن و مياندار هيات شيعيان بيروت و ندبهخوان جمعههاي آن، با پهلوي زخمي به استقبال فاطميه رود.
نوشتن از "حاج حسن" براي كسي كه او را نديده و نشناخته بودند آسانتر است؛ وصفش را شنيده و قلمي ميكنند؛ اما وصف حاج حسن ما را بايد از زبان "سيد حسن نصرالله" شنيد.
شاطري ما كمتر از "عماد مغنيه" نبود
در مراسم تشييع پيكر شهيد حاج حسن شاطري، حجت الاسلام و المسلمين پناهيان سخنان كوتاهي را در توصيف اين شهيد بيان كرد.
متن كامل سخنان پناهيان كه همراه با بغض و حزن خاصي بيان شد، در ادامه آمده است:
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
...در رثای سردار مخلص نازنینی مثل آقای شاطری حرف بزنم؛ نمیدانم خوشحال باشم که این چند سال با ایشان آشنا شدم یا ناراحت باشم؛ خدا شاهد است از دیروز که خبر شهادت ایشان را شنیدم کاملاً افسرده شدم؛ خدا شاهد است عطر و بوی بعد از عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس که خبر رفقای شهید را میدادند، در جانم زنده شد. بعد از دفاع مقدس چنین حال و هوایی نداشتم.
چهار پنج سال پیش من در سفارت لبنان با ایشان آشنا شدم. در سفرهای بعدی که میرفتم فقط به عشق دیدن ایشان بود که میرفتم. منتظر بودم کی میآید که با ایشان حرف بزنم و نگاهش کنم. آدم اهل عمل و اهل اخلاص؛ خیلیها به خارج از کشور ميروند یا بوی خارج از کشور به مشام اینها می خورد، عوض میشوند.امام جماعت محترم مسجد میگفت که نگاه میکردم دعای کمیل آن گوشه نشسته - کسی که سالها خارج از کشور است و در حال و هوای سواحل مدیترانه است - دیدم آن گوشه نشسته و دعای کمیل میخواند و زار زار گریه میکند. یکی از رفقا چند وقت پيش مهمانش بود، ميگفت كه در ماشین میخواستم با ایشان حرف بزنم اما ذکرهایش تمام نمیشد. آدم عمل و اخلاص بود.
واقعاً به خانوادهاش تبریک می گویم. به پسرشان و بچههای دیگرشان که چنین عضو خانوادهای داشتید که تقدیم خدا کردید؛ شما قلبتان آرام باشد كه مرگ او را شهادت قرار داد. همه ما میمیریم ولی معلوم نیست چگونه میمیریم.
خدايا تو شاهد باش شهيد ما به دست اشقيالاشقيا كشته شد
ولی خدایا تو شاهد باش که شهید ما به دست اشقی الاشقیا کشته شد. خیلی مهم است به دست چه کسی کشته میشویم، برای اینکه آنهایی که اسم شمر و یزید روی خودشان میگذارند آنها حاجی ما را کشتند.
در ایام تقریبی سالگرد شهادت شهید عماد مغنيه هستيم، شاطری ما کمتر از عماد نبود و جایگاه ویژهای داشت؛ در غربت و خلوصش همین بس که نمیشود خدمات پنهان او را گفت.
خدا شاهد است یک موی شهید شاطری در بدنه مدیران جامعه ما باشد یک هفته طول نمیکشد حضرت ظهور خواهد کرد. من به همه احترام می گذارم ولی فاصله ها زیاد است این را باور کنیم.
نوش جانش که همه خوبیهایش را غریبانه با خودش برد
شهید شاطری کَس دیگری بود می برد ما را تا مرز اسرائیل می گفت من اینجا را آسفالت کردم جاده ها را نگاه میکردید، احساس میکردید با دستهایش دارد آسفالتها را مرتب می کرد. با عشق کار میکرد. فضایل و خدماتش را نمی شود گفت، این هم نوش جانش که همه خوبیهایش را غریبانه با خودش برد.
از محل مأموریتی كه داشت، یک حرفی زد و به من گفت: "فلانی تو باید اینجا بیایی که چگونه آقا (رهبر انقلاب) دلها را تسخیر کرده است، باید بیایید اینجا ببینید چند تا کارگردان را بیاور اینجا" خدا شاهد است هر روز منتظر تماس ایشان بودم. دیروز مداوم زنگ میزدم که ببینم میتوانم ایشان را پیدا کنم، در همین زنگزدنها و اضطراب، یکدفعه پیامک آمد که شهید شاطری به خدا پیوست.
کسی که برای خدمت به شیعيان مرز نداشت /از نوادري بود كه ميتوانست انقلاب، امام و آقا را به جهان معرفي كند
من میخواهم به خانوادهاش تبریک بگویم و به مقام معظم رهبری تسلیت؛ به آقا ميگويم: یکی از نوادر کسانی که میتوانست شما، انقلاب و امام را به جهان معرفی کند از دست دادید و به این سادگیها جای ایشان پر نمیشود. میخواهم به امام زمان تسلیت بگویم و بگویم کسی که برای خدمت به مظلومان شیعه مرز نداشت از دست دادید. به این سادگی جای ایشان پر نمیشود مگر به عنایت شما و اشکهای شما و خون خود این شهید و مدد این شهید که عنایتش بر سر همه ما باشد.
بر دست دوستان
در مراسم تشييع پیکر سردار شهید حسن شاطری كه علي رغم عدم اطلاع رساني مناسب با حضور گسترده مردم برگزار شد، سردار سرلشکر جعفری، سرلشکر قاسم سلیمانی، سردار حسین سلامی، حجج اسلام سعيدي، صديقي، صمدي آملي، پناهيان، وزير امورخارجه و جمعی از همرزمان شهيد حضور داشتند.
پیکر این شهید بزرگوار پس از تشییع در تهران با انتقال به زادگاهش سمنان، روز جمعه پس از اقامه نمازجمعه در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده می شود.
سردار شهید حسن شاطری رییس ستاد بازسازی ایران در لبنان از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود که در امور مهندسی جنگ، راهسازی و جاده سازی در مناطق جنگی فعالیت داشت.
وی پس از جنگ تحمیلی نیز در افغانستان و سپس بعد از جنگ 33روزه رژیم صهیونیستی علیه لبنان، در جنوب این کشور مسئولیت هیئت ایرانی بازسازی جنوب لبنان را برعهده داشت.
سردار شهید حسن شاطری روز سهشنبه به دست مزدوران رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2400
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 26 بهمن 1391
|
سردار "حاج حسن شاطری" رئیس هیئت ایرانی و ستاد بازسازی لبنان روز گذشته بدست مزدوران رژیم صهیونیستی، در خارج از ایران به شهادت رسید.
به گزارش رجانيوز، سردار شهید حسن شاطری رییس ستاد بازسازی ایران در لبنان از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود که در امور مهندسی جنگ، راهسازی و جاده سازی در مناطق جنگی فعالیت داشت.
وی پس از جنگ تحمیلی نیز در افغانستان و سپس بعد از جنگ 33روزه رژیم صهیونیستی علیه لبنان، در جنوب این کشور مسئولیت هیئت ایرانی بازسازی جنوب لبنان را برعهده داشت.
پیکر سردار شهید حسن شاطری، امروز پنجشنبه با حضور اقشار مختلف مردم، از ساعت 10 صبح در شهرک شهید محلاتی تهران، میدان امام علی(ع) مسجد امیرالمومنین تشییع خواهد شد.
پیکر این شهید بزرگوار پس از تشییع در تهران با انتقال به زادگاهش سمنان، روز جمعه پس از اقامه نمازجمعه در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده می شود.
سردار شاطری در مسیر دمشق-بیروت به شهادت رسیده است
در همين رابطه مسئول روابط عمومی کل سپاه گفت: سردار شاطری در مسیر دمشق به بیروت به دست مزدوران و حامیان رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده است.
سردار رمضان شریف مسئول روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، درخصوص شهادت سردار حسن شاطری رییس ستاد بازسازی ایران در لبنان با تبریک و تسلیک این واقعه گفت: سردار شاطری یکی از یادگاران هشت سال دفاع مقدس بود که در طول سالهای جنگ تحمیلی با تمام وجود در حوزه های مهندسی جنگ فعالیت داشت.
وی ادامه داد: ایشان همچنین به عنوان یک سرباز ولایتمدار و گوش به فرمان امام و رهبر، در سالهای اخیر نیز به بازسازی مناطق آسیب دیده لبنان در جنگ 33روزه با رژیم صهیونیستی مشغول شد که این امر سرمنشا بسیاری از خیرات و برکات برای مردم مظلوم لبنان بود.
شریف با بیان اینکه این سردار رشید اسلام در مسیر دمشق به بیروت به منظور انجام کارهای ستاد بازسازی، به دست حامیان و مزدوران رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده است، تصریح کرد: البته آنچه مسلم است، این مزدوران با انجام این اقدامات شنیع راه به جایی نخواهند برد.
مسئول روابط عمومی کل سپاه در پایان تاکید کرد: این شهادت مزدی بود که سردار شاطری بعد از عمری مجاهدت و ممارست در راه خدا و احیای ارزش های اسلامی و نیز خدمت به مردم مظلوم و مستضعف لبنان از خداوند تبارک و تعالی گرفت و امیدواریم شفاعت ایشان در روز قیامت نصیب حال ما نیز بشود.
امروز همه مردم لبنان از شهادت سردار شاطری ناراحتند
یکی از دوستان شهید شاطری گفت: من مطمئنم امروز مردم لبنان اعم از شیعه و سنی و مسیحی و دروزی از حادثه شهادت ایشان به دست دژخیمان صهیونیست بسیار ناراحتند چون او تمام تلاش خود را برای بازسازی مناطق جنگ زده لبنان گذاشته بود.
کاظم دارابی از دوستان و همکاران سردار شهید حسن شاطری رییس ستاد بازسازی ایران در لبنان در گفتگو با فارس، با اشاره به شهادت این سردار رشید اسلام اظهار داشت: ایشان در طول سالهای جنگ تحمیلی به مدت 8 سال در امور راهسازی، جادهسازی و مهندسی جنگ فعال بود و بعد از آن نیز مدتی را در افغانسنتان برای بازسازی برخی مناطق این کشور به نفع مردم مستضعف افغان فعالیت داشت.
دارابی افزود: بعد از جنگ 33 روزه رژیم صهیونیستی علیه لبنان نیز که خرابی های زیادی را به بار آورد، مهندس شهید شاطری فعالیت زیادی برای بازسازی مناطق جنوب این کشور داشت و بدون هیچ چشم داشتی راهها، جاده ها، پل ها و مراکز مختلف لبنان را بازسازی کردند.
وی شهید شاطری را مطیع محض رهبری معرفی کرد و ادامه داد: هیچ آزاری از این شهید بزرگوار به هیچ کس نرسید و دوستان و نزدیکان او نیز ایشان را فردی محکم، دوست داشتنی و در یک کلام یک گل بدون خار و یک شهید زنده می شناختند که رفتار و کردارش زبانزد همگان بود.
دارابی با بیان اینکه بنده به مدت حدود پنج سال با ایشان در امور بازسازی همکاری نزدیک داشتم، تصریح کرد: من مطمئنم امروز مردم لبنان اعم از شیعه و سنی و مسیحی و دروزی از حادثه شهادت ایشان به دست دژخیمان صهیونیست بسیار نارحتند چون او هیچ فرقی بین شیعه و سنی و مسیحی نمی گذاشت و تمام تلاش خود را برای بازسازی مناطق جنگ زده لبنان گذاشته بود.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2839
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 3 بهمن 1391
|
به نقل از «خبرگزاری دانشجو»، عملیات پیروزمندانه کربلای5 با رمز «یا زهرا (س)» در محور شلمچه (کانال ماهی) به فاصله کمی پس از کربلای 4 در حالی اجرا شد که عملیات کربلای 4 به دلیل لو رفتن اطلاعات، توفیق لازم را به دست نیاورده بود، ولی رزمندگان اسلام توانستند به فاصله خیلی کم -حدود دو هفته- نیروهای خود را به محور شلمچه منتقل کنند و عملیات کربلای 5 را به دشمن تحمیل نمایند.
به دنبال نتایج این عملیات عظیم -که حدود 70 روز به طول انجامید- علاوه بر فشارهای آمریکا، قطعنامه 598 که کمی به خواستههای جمهوری اسلامی ایران نزدیک شده بود صادر گردید. و این اولین بار بود که پس از شروع جنگ تحمیلی شورای امنیت سازمان ملل به وجود جنگ در این منطقه اعتراف کرد.
این روزها که مصادف است با سالروز ایام عملیات کربلای5 یاد میکنیم از "سردار شهید اسماعیل دقایقی" فرمانده«تیپ 9بدر» و از شهدای عملیات کربلای5. دقایقی همان کسی است که گردان «احرار» را از میان سربازان عراقی -که به اجبار بعثی ها به جنگ آمده بودند و به سمت ایران فرار می کردند یا پس از اسارت به حقانیت ایران و باطل بودن حزب بعث پی می بردند- تشکیل داد و خودش فرمانده شان شد. اسرای عراقی با علاقه در مقابل ارتشی که خودشان سالها در آن بودند، میجنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند. آنها به دلیل ایمان و اخلاق خوب اسماعیل عاشقش شده بودند.
دقایقی در مورد مجاهدان عراقی گفته بود: «آدمی که گذشته اش خیلی بد باشه، اگر توبه کنه از آدم های پاک و بی گناه بهتر میشه. چون تونسته خودش را از منجلابی که در آن بوده بیرون بکشه.»
یکی از مجاهدین عراقی میگفت: در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی در چادری بودم. او متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما میلرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او نیز به پتو نیاز داشت، پتوی خود را روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت: مجاهدین عراقی ودیعههای امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.
الان خانه هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس میبینی: امام خمینی، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی.
بهانه
از سن شانزده سالگی، تابستانها برای رفع مشکلات مالی خانواده، کلاس خصوصی فیزیک و ریاضی تشکیل میداد. این کلاسها بهانهای برای گفتن حرفهایش بود. حرفهایی که از کتابها و مسائل مهم سیاسی - مذهبی میدانست. تدریسش او را در شهر پرآوازه کرد و با آن نفوذ کلامش مریدان زیادی پیدا کرده بود.
ملا اسماعیل
هنرجوی هنرستان که بود، همیشه کتاب به همراه خود داشت. هر جا که جمعی از جوانان بودند و او وارد آن جمع میشد، با کتاب میآمد و زمینه دوستی را با فامیل و به ویژه جوانان مهیا مینمود. اگر شیمی و فیزیک هم به دیگران درس میداد، ضمن رفع خستگی، فرصتی فراهم مینمود تا آنان را با کتابهای غیردرسی آشنا کند و جمع را به فکر کردن در اوضاع و احوال آن زمان ترغیب مینمود. او به خاطر این درس و بحثها، در میان فامیل - البته به لهجه بهبهانی- به «ملا اسماعیل» معروف شده بود.
رفیق کتاب
اهل مطالعه و رفیق کتاب بود. به هر خانه و پیش هر دوست و آشنایی میرفت، اول کتابی هدیه میکرد. او از تازههای کتاب با خبر بود. کتاب های مناسب کودکان و نوجوانان را نخست خودش مطالعه مینمود و بعد به خانه ما میآورد و با زمینهسازی میگفت که بهتر است چه کتابی را بخوانید.
شرط ازدواج
هنگامی که اسماعیل به خواستگاری من آمد، در گروه چریکی «منصورون» عضویت داشت و خانهاش، پایگاه فعالیتها و تکثیر و پخش بیانیههای امام (ره) بود. در آن موقع به جای این که من شرط و شروطی برای ازدواج داشته باشم، او شرط خودش را بیان نمود. وی با جدیت گفت: «من یک زندگی عادی و معمولی ندارم. ممکن است الان این جا باشم و بعد موقعیت ایجاب کند که به فلسطین بروم.»
کیسه برنج
زمستان سال 1364 بود و در تهران زندگی می کردیم . اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی باید مسیری را میپیمود که جز ماشینهای دارنده مجوز ورود به محدوده طرح ترافیک، بقیه مجاز به تردد نبودند. علاوه بر این، از ناحیه پا هم ناراحت بود و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت (تقریباً یک کیلومتر) برایش زجر آور بود. از او خواستم تا با ماشین سپاه برود؛ اما نپذیرفت.
گفتم: «حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!»
گفت: «اگر خواستی همین طور (پیاده) می روم و گرنه، نمی روم.»
کیسه 25 کیلویی را روی دوشش نهاده بود و کیف دستی و چیزهای دیگری هم در دستش، به سختی به خانه آورد؛ اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.
باید بروم!
او در یادداشتی نوشته بود که: «از این به بعد، من دیگر متعلق به شهر و خانه و این جا نیستم و جبهه را برای زندگی کردن انتخاب کردهام و هر طوری که شده باید بروم.»
مفهوم زندگی
حرف همیشهاش این بود که معنی ایمان را باید در سختیها دریافت و من مفهوم زندگی را در دفاع از اسلام فهمیدم.
تاریخ
همیشه به من توصیه مینمود که تاریخ امامان معصوم (ع) را بخوان تا از سیره زندگانی آنان دور نشویم و در هر مقطعی از زمان، موقعیت خویش را دریابیم و بدانیم که باید چه کنیم.
صدای جبهه
ابراهیم که به سن شش ماهگی رسیده بود، اسماعیل از جبهه به امیدیه آمد و گفت: «برای من زشت است که با این مسئولیتم در سپاه، زن و بچهام دور از صدای جبهه باشند؛ شما به اهواز بیایید.»
مادرش – گریه کنان – در اعتراض به این تصمیم گفت: «رفتن به اهواز، آن هم با این وضعیت برای بچه کوچکتان مناسب نیست.»
اسماعیل سخن مادر را چنین پاسخ گفت: «بچه من باید در این سر و صداها بزرگ شود.»
به هر حال، آمدیم و در اهواز ساکن شدیم. شهری که زیر آتش جنگ افروزان نابکار بعثی، خواب و آسایش را از کف داده بود. در آن روزگار، اسماعیل هفتهای یا دو هفتهای یکبار برای چند ساعت سرمیزد و میرفت. خانواده ما و خانواده دوست دیرینه اش سردار شهید مهندس صدراللّه فنی -که تازه داماد بود- در یک خانه زندگی می کردیم. توصیه اسماعیل این بود که: «پناهگاهی را در باغ کنار منزل بسازید. هر گاه هواپیما آمد، شما به داخل آن بروید.»
هنوز سخن شورمندانه او در گوش جانم طنین میافکند: «بچه من باید با این سر و صداها بزرگ شود.»
کلمه شهید
بارها با لبخند به شوخى خطاب به ابراهیم و زهرا میگفت: «اگر باباى شما شهید شد، چه کار می کنید؟» یا می گفت: «باباى شما باید شهید شود!»
او می خواست پدیده شهادت را در دل و دیده فرزندانش عادى جلوه دهد و بر این باور بود که: «نباید کلمه شهید و شهادت، بچهها را ناراحت کند و یا در روحیه آنان اثر منفى بگذارد.»
وقتى شهید شد آرامش خاطرى در ابراهیم 6 ساله دیده می شد و سخن او در فراق پدر چنین بود: «پدرم شهید شده و اکنون در بهشت است.»:
پوتین های جا مانده
با یکی از معاونینش از اهواز به سمت قم میرفتیم. خسته بود و برای تجدید قوا از دوستش خواست تا ماشین را به کناری بزند و نیم ساعت استراحت کند. اسماعیل عادت کرده بود که هنگام خواب پاهای خود را از پوتین در بیاورد. پوتینها را از پای خویش در آورد و چون جا تنگ بود، آنها را بیرون از ماشین گذاشت و بعد کمی خوابید. وقتی که بیدار شد و حرکت کردیم، بعد از گذشت 10 دقیقه و پیمودن کیلومترها راه، متوجه جا ماندن پوتینها شد. از همرزمش پرسید: «قیمت پوتین چه قدر است؟»
او پاسخ داد: «700 تا 800 تومان.»
از این که چه قدر از راه را پیموده ایم، سؤال کرد. دوستش گفت: حدود 10 دقیقه و بعد حساب کرد؛ دید که قیمت پوتین از قیمت رفت و برگشت گران تر است. پول بنزین رفت و برگشت را حساب کرد و کنار گذاشت و گفت: «برگردیم!»
او این پوتینهای نو را از سپاه گرفته بود و آنها را برای خدمت می خواست. حیف بود که از دستشان بدهد. ماشین دور زد و بعد از طی چندین کیلومتر راه به پوتینها رسیدیم.
ماشین کولر دار
همراه اسماعیل از سه راه خرمشهر به سمت خط در حرکت بودیم. ماشین ما یک استین کولردار بود. چند نفر از بسیجیها به محض دیدن استیشن، دست بلند کردند. من هم مشتاقانه پا روی ترمز نهادم و آنها را سوار کردم. یکی از آنها، همین که سوار شد و هوای خنک داخل را احساس کرد، با لحن خاصی گفت: «وای، شا چه جای خنکی نشته ای!»
سردار با شنیدن این جمله در خود فرو رفت و چیزی نگفت؛ ولی وقتی آنان پیاده شدند، به کولر اشاره کرد و گفت: «خاموشش کن!»
بعد از آن روز، اسماعیل دیگر سوار ماشین کولردار نشد و به تردد با یک ماشین آمبولانس قناعت کرد. روزی -در آمبولانس- سر صحبت را باز کرد و گفت: «من چون فرمانده هستم ماشین کولردار سوار شوم و بسیجیها در هوای گرم باشند؟!»
اتو کشی رزمنده ها
ما آن چنان حال و حوصله ای برای شستن لباسمان نداشتیم. در هور هم که بودیم، آب دم دستمان بود؛ ولی چند دقیقه بیشتر برای شستن لباس – آن هم به شکل معمولی – وقت نمیگذاشتیم. تازه، کمتر پیش میآمد که از مواد شوینده برای لباسشویی استفاده کنیم. اما اسماعیل خیلی مقید بود که لباسهاش را با پودر شوینده و تمیز بشوید و جالب این که اتو زدن را او به ما یاد داد. روزی به او گفتم: «لباسهایت را چه طور اتو می زنی؟»
پاسخ داد: «ببین! قشنگ از خط اتوی لباس، تا میکنم و میگذارم زیر پتو، می شه اتو!»
صبح که بلند می شد ، می دید صاف و مرتب است. آن جا بود که به شوخی می گفت: «اتو کشی رزمنده ها!» پیش از آن فکر میکردیم که اتو را با خودش به خط آورده است...
فرغون
در عملیات خیبر (سال 1362) فرمانده گردان بود؛ اما دیری نپایید؛ کوتاه بود و چون نسیم بهاری به یاد ماندنی. روزهای پیش از عملیات برای دیدارش به پادگان لشکر (17 علی ابن ابی طالب قم) رفتم. دو نفر را دیدم که فرغونی پر از ظروف غذا را جهت شستشو می بردند. نیروها زیاد بودند و ظرفها کافی نبود. آنان با عجله فرغون را میراندند تا ظروف، برای غذا خوردن بقیه بچهها آماده شود. یکی از دو نفر، سردار سبزمان، اسماعیل دقایقی بود.
نظافت
صبح بود و با اسماعیل مشغول صحبت بودیم که مدیر داخلی پادگان آمد و گفت: «مجاری آب و فاضلاب و دستشوییها بسته شده و باید کسی بیاید بازش کند.»
سردار گفت: «خب باشد. ترتیب کار را می دهم.»
روز بعد دیدیم که آن کار انجام گرفته و سرویس آب و فاضلاب تر و تمیز شده است. مدیر داخلی را دیدم که آمد به سردار گفت: «گره کار گشوده شد و دیگر نیازی به آوردن کسی نیست.
سردار گفت: «بارک الله.»
یکی از بچه ها پرده از این ماجرا برداشت و گفت: «خودم دیدم که نیمه های شب، اسماعیل لباس بادگیر پوشیده بود -که بدنش نجس نشود- و سرویس بهداشتی را نظافت میکرد.
کریمانه
من اسماعیل را نمیشناختم ؛ ولی هر روز میدیدم که کسی میآید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز میکند. با خودم فکر میکردم که این شخص فقط چنین وظیفه ای دارد. یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی میکند. از این رو، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نیامدی؟!»
او در پاسخ گفت: «چشم الان میام»
کسانی که نظاره گر چنین صحنهای بودند سخت ناراحت شدند و گفتند، «تو چه میگویی؟ او فرمانده لشکر است.»
من که احساس شرمندگی میکردم؛ در صدد عذر خواهی برآمدم. اما او بود که کریمانه و با متانت گفت: «اشکال ندارد.» و با خنده از کنار ماجرا گذشت.
سردار خاکسار
ایامی که در منطقه «حاج عمران» در شمال عراق بودیم ، فصل زمستان و منطقه پوشیده از برف بود. هوا بسیار سرد بود و زمین گِلی و لغزنده. با این همه مشکلات دست و پاگیر، رزمندگان به نگاهبانی از آن مواضع پرخطر مشغول بودند و از دستاوردهای عملیات کربلای 2 حفاظت میکردند.
در این منطقه، وقتی رزمندگان -شبها- به خواب و استراحت میپرداختند، فردی به آرامی وارد سنگرها میشد و گل و لاى چسبیده به پوتینها را پاک میکرد و آنها را با خاکساری و فروتنی واکس میزد. او این کار را سنگر به سنگر انجام میداد. همه از این کار شگفت زده شده بودند و پرسان پرسان ماجرا را دنبال میکردند. تا اینکه با کنجکاوی یکی از برادران مشخص شد او سردار خاکسار اسماعیل دقایقی است.
تلاوت
روزی برای شناسایی منطقه «سنقُر» راهی پادگان حمزه شدیم و حدود هشت ساعت در راه بودیم. اسماعیل در طول این مدت ، بیشتر قرآن میخواند و کمتر سخن میگفت. اگر مسألهای بود که باید از آن با خبر میشد، لحظاتى قرآن را میبست و صحبت میکرد. همین که از مسأله خبردار میشد، دوباره قرآن را میگشود و میخواند. حقا که همواره در حال و هوای ذکر و تلاوت قرآن بود.
آخرین بار
آخرین بار که اسماعیل به من تلفن زد، گفت: «اگر میتونى بیا اهواز!» دلواپس شدم که شاید کسالتى داشته باشد! از این رو، با نگرانى مسافت طولانى قم تا اهواز را آمدم و با او دیدار کردم. در حالى که آثار خستگى و بیقرارى از سرا پایش نمایان بود، ضمن سلام و احوالپرسى گفت: «این بار لازم است که خودم جلو برم.»
من که از لحن گفتارش احساس دیگرى غیر از همیشه داشتم، مانده بودم که چه بگویم چرا که او همواره در خط مقدم بوده و برایم چیز تازهاى نبود. اما چرا اکنون این گونه حرف میزند. او هیچ گاه از رفت و آمد و حضور در خط اول با من سخن نگفته بود. پرسیدم: «آیا ممکن است پیروز شویم ودیگر بار همدیگر را ببینیم؟»
در پاسخ گفت: «علم غیب که ندارم. همین قدر میدانم که ما پیروز می شویم.»
گفتم: «اگر رفتى و شهید شدى، ما چه کنیم؟»
گفت: «انتظارم این است که همچنان زن نمونهاى باشى و خیالت راحت باشد که در بهشت در انتظار تو هستم.»
سخن که به این جا رسید، سکوت کردم و در حالى که بار سنگینى از غم و اندوه بر دوش داشتم اما هرگز لب به شِکوه و چون و چرا نگشودم؛ بلکه آماده شدم تا او را بدرقه کنم.
صبح خداحافظى گفت و رفت و همان روز پر کشید.
پشت در
به مناسبت چهلمین روز عروج اسماعیل در منزل او جمع شده بودیم، شب از نیمه گذشته بود و ما همه خواب بودیم. دوستان دانشجوى اسماعیل از تهران به سمت امیدیه آمده بودند و ما نه از آمدن و حرکت آنان خبر داشتیم و نه از رسیدنشان.
در عالم خواب اسماعیل را دیدم که خطاب به من گفت: «دوستانم پشت در هستند چرا آنان را به خانه راه نمی دهید؟»
سراسیمه از خواب پریدم و درب منزل را گشودم. دیدم عدهاى از دوستان اسماعیل از راه دور آمده و پشت در جمع شدهاند، گفتند که چند بار در زدیم و شما در خواب بودید.
خادم مسجد
بعد از گذشت یک سال از واقعه شهادتش، روزى جهت دیدار خانواده به قم سفر کردم. دمادم اذان مغرب بود که به مسجدى در آن حوالى رفتم. همان مسجدى که جاى جاى آن، یادگار سجدهها و نیایشهاى اسماعیل بود. وقتى که خادم مسجد مرا شناخت و فهمید که من برادر اسماعیل هستم، با آه و اندوه از او یاد کرد و گفت:
من اصلاً نمی دانستم که او کیست و چه منصبى دارد. او همیشه به نظافت مسجد و قفسههاى جاکفشى میپرداخت و... بعدها که شهید شد، دانستم که او سردار سپاه اسلام بوده!
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2311
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 21 دی 1391
|
پایگاه حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای، بیانات رهبر معظم انقلاب در مراسم تشییع پیکرهاى فرماندهان سپاه که در تاریخ 21 دی ماه 84 ایراد شد را بازنشر داد.
* آخرین ملاقات شهید کاظمی و رهبر انقلاب
رهبر معظم انقلاب فرمودند: «دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى اینکه دعا کنید من روسفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایستهى شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشمهاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند!»
«فاصلهى بین مرگ و زندگى، فاصلهى بسیار کوتاهى است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگى هستیم و غافلیم از حرکتى که همه به سمت لقاءالله دارند. همه خدا را ملاقات مىکنند؛ هر کسى یک طور؛ بعضىها واقعاً روسفید خدا را ملاقات مىکنند، که احمد کاظمى و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند. ما باید سعىمان این باشد که روسفید خدا را ملاقات کنیم؛ چون از حالا تا یک لحظهى دیگر، اصلاً نمىدانیم که ما از این مرز عبور خواهیم کرد یا نه؛ احتمال دارد همین یک ساعت دیگر یا یک روز دیگر نوبتِ به ما برسد که از این مرز عبور کنیم. از خدا بخواهیم که مرگ ما مرگى باشد که خود آن مرگ هم انشاءالله مایهى روسفیدى ما باشد. انشاءالله خدا شماها را حفظ کند.»
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2149
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
شنبه 16 دی 1391
|
ناگفتههايي از مصطفاي شهيد و نحوه اطلاع مادر از شهادت فرزند/ خانواده احمدی روشن از شهید نسل سوم انقلاب می گویند
یکسال از صبح روز چهارشنبهاي كه خبر انفجار يك ماشين در اثر چسباندن بمب مغناطيسي به يك پژو در ميدان كتابي تهران، تيتر يك تمام رسانهها شد؛ می گذرد. ترور ناجوانمردانهاي كه دقيقاً در سالروز شهادت دكتر مسعود عليمحمدي و در سالروز شهادت شهيد شهرياري دقيقاً با همان سبك ترور رخ داد، تا همهي دنيا بفهمند كه صهيونيستها در قبال ملت ايران آنقدر ضعيف و زبون شدهاند كه راه ديگري جز استفاده از ابزارهاي وحشيانه و غيرانساني ندارند.
مصطفی احمدی روشن فارغ التحصیل انقلابی و روشن دانشگاه شریف، هدف این حمله تروریستی بود. حمله ای که بعدها مشخص شد با طراحی و هدایت سرویس جاسوسی اسرائیل و همکاری میز مشترک سرویس های اطلاعاتی غربی، و برخی کشورهای همسایه به اجرا در آمده بود. مصطفی به زودی به نماد شهدای نسل سوم انقلاب اسلامی مبدل شد تا نشان دهد که عرصه جهاد نسل سوم نه در جبهه نظامی بلکه در عرصه جهاد علمی است.
اما در كنار شهادت مصطفي احمدي روشن، واكنش خانوادهي اين شهيد از همان روز اول بسيار قابل توجه بود. تأكيد بر ولايتمداري و هدف قرار دادن جبهه استكبار و صهيونيستها از سوي پدر، مادر و همسر شهيد، بهسرعت توطئه صهيونيستها را خنثي كرد. خانواده شهيد سال گذشته ميهمان رجانيوز شدند تا ناگفتههاي شنيدني از ابعاد شخصيتي شهيد مصطفي، اقدامات كليدي او در صنعت هستهاي، نقش بر آب شدن نقشه دشمن، تقدير از حضور ملت ايران در انتخابات و... را بيان كنند.
پدر و مادر شهيد با همان صلابت روزهاي نخست پس از شهادت مصطفي سخن گفتند، اگرچه بغض مادر و خواهر چند بار در ميان اين گفتوگو از يادآوري خاطرات فرزند و برادر بارها لبریز شد اما چيزي از حماسي بودن اظهاراتش نکاست. به مناسبت سالگرد شهادت شهید احمدی روشن مشروح اين گفتوگوي خواندني در ادامه آمده است:
حاج آقا! روزهاي بدون آقا مصطفی چگونه میگذرد؟
پدر: دیروز با خانم صحبت میکردیم و گفتم برای ما مسلم شده که به لطف خدا، ایشان جایش خوب است. چند روز پیش دغدغه فکری داشتم و این آیه شریفه قرآن یادم آمد که حضرت ابراهیم(ع) از خدا میخواهد که زنده شدن مردهها را ببیند و خداوند به ایشان دستور میدهد که چند پرنده را بگیر و بکش و گوشتهایشان را با هم مخلوط کن و هر بخش از آنها را بالای یکی از قلههای کوهها بگذار. حضرت ابراهیم(ع) این کار را میکند و خداوند میفرماید آیا ایمان نداری که چنین خواهد شد؟ حضرت ابراهیم(ع) پاسخ میدهد ایمان دارم، ولکن لیطمئن قلبي، میخواهم قلبم مطمئن شود.
ما هم راجع به مصطفی همین دغدغه را داشتم. میدانستم که شهید پس از شهادت، همه گناهانش ریخته و در جوار رحمت الهی از تمام نعمتها متنعم میشود، اما واقعیت این است که میخواستم قلبم آرام شود. دیروز به خانم میگفتم ما میدانیم که حالش خوب است و از این دنیای ناجور راحت شد. او جایش خوب است، پس بیائیم غصه مصطفی را نخوریم.غصه خودمان را بخوریم که از این به بعد، انشاءالله بتوانیم راهش را پیش ببریم. واقعیت این است که ما از این به بعد باید دغدغه فکری و کاری خودمان را داشته باشیم که انشاءالله در صراط مستقیم باشیم.
مصطفی به حق خودش رسید. جهادگونه خدمت کرد و خیلی از خودگذشتگی نشان داد و کارهایش را هم تقریباً به نتایجی رساند، بهطوری که ادامه آن کارها بعد از خودش هم زیاد مشکلی نداشته باشد. ایشان به حق خودش رسید، ولی ما باید حساب کار خودمان را داشته باشیم. گفتند شما آن دنیا که میروید، یک برگه شفاعت دارید. گفتم نه این جوری نیست. «گیرم پدر تو بود فاضل/ از فضل پدر تو را چه حاصل؟» حکایت ماست. درست است که من پدر شهید هستم، اما پسر نوح پیامبر هم بود. به او میگوید بیا سوار کشتی شو تا رستگار شوی، میگوید من میروم بالای قله کوه، آب به آنجا نمیرسد و هر چه پیامبر(ع) به او سفارش میکند، گوش نمیکند و در نتیجه تفرعن و غرور و سرکشی، میرود بالای کوه و غرق میشود. ما هم به همین نحو. اگر سوار آن کشتیای که مصطفی برای ما تدارک دیده بشويم، یعنی کشتی اطاعت از رهبری و پیروی از احکام دین، ممکن است به رستگاری برسیم، والا اگر غیر از این باشد و خدای ناکرده، پا کج بگذاریم، مثل پسر نوح غرق خواهیم شد.
چند روز پیش همسر شهید رضائینژاد میگفت که او از دو سال پیش تهدیدهائی را احساس میکرد. آیا شهید احمدی روشن هم چنین تهدیداتی را حس کرده بود؟
مادر: اگر هم بوده، مصطفی اصلاً عادت نداشت درباره چنین چیزهايی حرف بزند و در خانه ایجاد رعب و وحشت کند، ولی با دوستانش که صحبت میکردم متوجه شدم که او هم دو سالی بوده که به صورتهای مختلف تهدید میشده است، ولی اصلاً عادت نداشت که مشکلاتش را به خانه بیاورد باعث رنجش من و پدر و همسرش بشود.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شهیداحمدی روشن ,
:: بازدید از این مطلب : 2278
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
جمعه 15 دی 1391
|
صدای انفجار آمد و سنگر رفت هوا. هر چه صدایش زدیم جواب نداد. رفتیم جلو، سرش پر از ترکش شده بود و به زیبایی عروج کرده بود. جیب هایش را خالی کردیم. داخل جیبش کاغذ جالبی پیدا کردیم. نوشته بود:
گناهان هفته
شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل.
یک شنبه: زود تمام کردن نماز شب.
دوشنبه: فراموش کردن سجده شکر.
سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن.
چهار شنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن.
پنج شنبه: پیش دستی کردن فرمانده در سلام.
جمعه: تمام نکردن صلوات های مخصوص جمعه.
* اسمش حسینی بود تازه رفته بود دبیرستان
امام کاظم علیه السلام فرموده است: «از ما نیست کسی که هر روز حساب خود را نکند، پس اگر کار نیکی کرده است از خدا زیادی آن را خواهد، و اگر گناه و کار بدی کرده در آن گناه از خدا آمرزش خواهد و توبه نماید.» (الکافی،ج2،ص453)
از اموری که امام خمینی(ره) در چهل حدیث بسیار به آن تاکید نموده است: «مشارطه، مراقبه و محاسبه» است.
مشارطه: اول هر روز با خود شرط کنیم که آن روز را گناه نکنیم.
مراقبه: در طول روز بر این شرطی که نموده ایم مراقبت کنیم تا از آن تخلف ننمائیم.
محاسبه: در پایان روز و انتهای شب محاسبه نمائیم که چقدر بر شرط خود پایبند بوده ایم.
بخش سوم که محاسبه است در این میان از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است و شیطان همیشه تلاش می کند تا ما بر انجام این مهم موفق نباشیم. (امتحان کنید متوجه می شوید که فراموشی در این بخش بسیار است.)
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2490
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 30 آبان 1391
|
سردار خیبر «شهید محمدابراهیم همت» فرمانده لشکر 27 محمدرسول الله(ص) متولد 12 فروردین 1334 در شهرضا است؛ وی از مهر 59 تا دی ماه 60 فرماندهی سپاه پاسداران پاوه را بر عهده داشت و عملیاتهای پیروزمندانهای در زمینه پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث انجام داد؛ سرانجام 17 اسفند 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید.
شهید همت که در آبان ماه 1359 در سنگر جهاد و مقاومت غرب کشور حضور داشت، طی نامهای برای خانوادهاش نوشت:
سلام بر عاشورا میعادگاه عاشقان راه خدا
سلام بر حسین و یاران حسین
سلام بر زینب الگوی همیشه جاوید زنان مسلمان
سلام بر پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم باد که همیشه برای من زحمت کشیدهاند؛ باری بسیار دلم میخواست بتوانم عاشورا را شهرضا باشم و عجیب علاقه به سینه زدن و عزاداری در این روز بزرگ را داشتم ولی به علت اینکه در اینجا کسی نبود و در ضمن کار بسیار زیاد بود، لذا نتوانستم بیایم به آقا بگویید به جای من هم سینه بزند.
من صحیح و سالمم و انشاءالله در فرصتی دیگر که توانستم مرخصی بگیرم، به شهرضا سری میزنم؛ سلام مرا به همه فامیل و آشنایان برسانید خصوصاً به حبیبالله و همسرش، آقا منصور و همسرش و ننه جان عزیز.
همه شما را به خدا میسپارم شاد و سربلند باشید.
حقیر و مخلص شما محمدابراهیم همت.
برای مشاهده و ذخیره تصویر در سایز اصلی برروی آن کلیک نمایید. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شعیدهمت ,
عزاداری ,
:: بازدید از این مطلب : 2679
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
سه شنبه 30 آبان 1391
|
خاطرات اسرا گویای رنج و مقاومت فراوانی است که ایام اسارت، بر آنان همانند یک آزمون الهی، ایشان را درمعرض امتحان قرار داده بود و بعثیهای کافر سالها ایران عزیز ما را در بدترین شرایط زیستی و عاطفی قرار داده بودند. اما آنها با کمال مردانگی، استقامت و تقوای الهی انواع فشارها و رنجها را تحمل کردند و قهرمانی خود را در میدان جهاد و استقامت به اثبات رساندند. خاطره زیر به نقل از آزاده «ایرج احمدی» بیان شده است.
شب اول، در سوله برنامه روضه خوانی توسط بچهها اجرا شد. جمعیت داخل سوله همه به گرد حاج آقایی جمع شده بودند و مشغول گریه و زاری برای عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله حسین(ع) بودند. عراقیها که صدای نوحه و روضه خوانی و گریه بچهها را شنیدند بارها تذکر دادند که سکوت اختیار کنیم.
البته از میان اسرا بچههایی هم بودند که به حاج آقا میگفتند تو را به خدا ادامه نده الان دوباره با چوب و کابل سرو کار پیدا خواهیم کرد. اما حاج آقا گوشش به این حرفها بدهکار نبود. در آن میان من از نوای غم انگیز و توضیحات حاج آقا در مورد چگونگی شهید شدن امامان و یاران وفادارش در این منطقه سخن میراند، احساساتی شده بودم، جمعیت را کنار زدم و سینهزنان به پیش او رفتم.
نگاهی به چهره و رخساره او انداختم، متوجه شدم که او همان حاج آقایی است که میخواست ما را در جبهه نجات دهد. او را در آغوش گرفتم و به او گفتم حاج آقا من را میشناسی؟ به خاطر میآوری؟ مگر نگفته بودیم که نیا؟ چرا پیش آمدی که اسیر بشوی؟ و از این صحبتها...
در حالی که نالههای عزاداری اسرا برای امامان علیهم السلام ادامه داشت، پانزده نفر از نظامیهای تنومند عراقی وارد آسایشگاه شدند و دستور دادند که همگی دراز بکشیم. همگی دراز کشیدیم و این پانزده نفر با پوتینهایی که به پا داشتند چند بار از ابتدا تا انتهای آسایشگاه بر روی کمرهای ما دویدند. صدای داد و فریاد و آخ و نالههایمان به گوش آسمان میرسید.
روزگاری پر از دردسر داشتیم ولی هر چه بود گذشت؛ بعضی از بچهها که در تابستان با یک پیراهن نازک اسیر شده بودند با همان لباس زمستان را هم طی کردند؛ بی وجدانها لااقل لباس گرمی به ما ندادند. اوضاع طوری بود که شبی بچهها همه با هم فریاد زدند که ما به لباس، حمام، سرویس بهداشتی و غذای درست حسابی نیاز داریم.
عراقیها که از ناله و ضجههای ما دلشاد بودند مرتب میخندیدند، به جای اینکه بیشتر توجه کنند حتی ما را از آب و غذای اندک سابق هم محروم کردند. به طوری که چند روزی نه آب دیدیم و نه غذا. فقط به خاطر دارم وقتی که باران میبارید جاهایی از سقف آسایشگاه که چکه میکرد بچهها با ابتکار خودشان سقف را بیشتر سوراخ کردند تا اینکه از آن طریق آب باران بیشتری وارد شود. قوطیهایی که مملو از قطرات آب باران میشد به مجروحینی داده می شد که جراحات وخیمتری داشتند.
کمکم مسابقات فوتبال هم به برنامه اردوگاه اضافه گردید تا جایی که بین اسرا و نظامیهای عراقی مسابقه برگزار میشد. برای اولین بار در یکی از روزهای آخر تابستان مسابقه فوتبال بین اسرا و نظامیهای عراقی تدارک دیده شد. آنها پیشنهاد دادند که اگر برنده شدید هر ده نفر از آسایشگاه یک نوشابه سهمیهاش میشود. بچهها بازی میکردند اما چه بازی! اگر کسی گل میزد بعد از بازی به بهانههای مختلفی مورد تنبیه قرار میگرفت. بچههای ما آن روز برنده شدند اما خبری از نوشابه نشد.
بچهها خیلی تشنه بودند. آنها تانکری از آب را پیش ما و بازیکنان آورده بودند که نهایتاً از تشنگی به سوی تانکر رو آوردیم اما وقتی شیر تانکر را باز کردیم فقط قورباغه و خرچنگ و جلبک از آن بیرون میزد. آنها میگفتند برای این آب هزینه کردیم و از این حرفها. جبر تشنگی آنقدر بر روی بازیکنان و بچهها زیاد بود که به خوردن آن آب تن دادیم.
درطول مدت اسارت آرزوی سیراب شدن به دلمان مانده بود. تابستان با استرس و فشار به هر صورتی که بود طی شد و روزهای سخت و سرد زمستانی شروع گردید. یکی از برنامههای روزانه ما تنفس دو ساعته بود. یک ساعت قبل از صبحانه و یک ساعت بعد از ظهرها به داخل محوطه می رفتیم و به قدم زدن و تنفس در هوای طبیعی میپرداختیم. نیروهای عراقی که از اجتماع ما وحشت داشتند همیشه ما رامتفرق میکردند و میگفتند شما الان چه به هم میگفتید؟ چه توطئهای درسر دارید؟
فارس
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2918
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 8 آبان 1391
|
«حاجحسین اجاقی» میگفت: «مگر میشود کسی ادعای هدایتگری و رهبری گروهی را داشته باشد و نماز شب نخواند». او حتی در شبهایی که خیلی هم خسته بود، نماز شب را ترک نمیکرد.
سردار شهید «حسین اجاقی» در پاییز سال 1343 در شهر کرمانشاه به دنیا آمد؛ وی در سن نوجوانی در بیشتر راهپیماییهای ضد رژیم طاغوت شرکت کرد؛ پس از پیروزی انقلاب این نوجوان خود را وقف حفاظت و حراست از انقلاب کرد و به همراه دوستانش به نگهبانی از اماکن حساس شهر پرداخت.
حسین در سال 1360 به عضویت سپاه درآمد و به دلیل شجاعت و توانایی نظامی، به فرماندهی گردان حنین تیپ نبی اکرم(ص) منصوب شد؛ او میگفت «آن قدر به جبهه میروم تا مرحمت خدا شامل حالم شود و شهید شوم» و سرانجام در شانزدهم تیر 1365 در جریان عملیات «کربلای یک» در منطقه قلاویزان به شهادت رسید.
«باقر آقایی» از همرزمان این شهید است که بخشی از خاطرات وی را روایت میکند: شهید «حاج حسین اجاقی» قبل از شهادت حج نرفته بود؛ بعد از شهادتش برادر و پسرعمویش حج نیابتی انجام دادند، به همین دلیل ما به این شهید میگوییم: «حاج حسین».
او یک عارف وارسته و سختگیر به نفس بود؛ پرداختن به واجبات و ترک محرمات الفبای زندگیاش بود؛ رزمندهها برای تبرک به گردان حنین میآمدند تا حاج حسین برای آنها فرماندهی کند.
یک بار به همراه حاج حسین با تویوتا میرفتیم و او رانندگی میکرد؛ پیرمردی که پشت تویوتا نشسته بود، در حالی که یک نخ سیگار در دست داشت، دستش را به سمت جلوی ماشین دراز کرد و گفت «حسین آقا میشود این سیگار را روشن کنی؟» رنگ حاج حسین پرید؛ تعجب کردم و دیدم که حاج حسین، ابا دارد سیگار را بگیرد؛ از وی اجازه گرفتم و سیگار را با فندک تویوتا روشن کردم و از شیشه سمت راست ماشین به پیرمرد دادم.
حاج حسین گفت: «باقر، خدا پدر و مادرت را بیامرزد، راحتم کردی، من تا به حال سیگار را لمس هم نکرده بودم»؛ حاج حسین نمیخواست به بزرگتر از خودش «نه» بگوید.
او یک فرمانده بود و میگفت: «مگر میشود کسی ادعای هدایتگری و رهبری گروهی را داشته باشد و نماز شب نخواند» او حتی در شبهایی که خیلی هم خسته بود، نماز شب را ترک نمیکرد؛ او مقید به برگزاری نماز جماعت بود؛ ایام فاطمیه در دوکوهه بودیم، شب اول و دوم به خاطر جابجایی مشغول بودیم و نشد که دور هم جمع شویم؛ شب سوم در اتاق شهید اجاقی جمع شدیم؛ در ابتدا حاج حسین گفت: «کتابهای قرآن را بیاورید» بچهها بعد از قرائت قرآن کریم، روضه خواندند و تا ساعت 12 شب برای شهادت حضرت زهرا(س) عزاداری کردیم.
او با تمام خوبیهایی که داشت، به شهادت رسید و دست و صورت و پاهای له شدهاش را داخل پتو گذاشتیم و در گلزار شهدای کرمانشاه به خاک سپردیم.
امام خامنهای در مهر ماه 1390 و دیدار با خانواده شهدای کرمانشاه، به منزل شهیدان اجاقی نیز تشریف بردند و با حضور خود دل این خانواده شهید را غرق در نور و شادی کردند.
فارس
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2551
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 23 مهر 1391
|
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2307
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
|
نویسنده : گمنام
جمعه 21 مهر 1391
|
خاطرهاي از حضور آقا مجيد در يكي از عملياتهاي موفق برونمرزي/ مكاشفهاي در فكه كه مقدمه شهادتش شد
شهيد مجيد پازوكي است، جانبازي كه هم "خون دل" داد و هم "خون دل" خورد. ماند و ديد غصههاي دوران بعد از دفاع را؛ و وعده شهيد باكري در وصيتنامهاش كه گفت: "دسته سوم از جاماندگان جنگ به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدت غصهها و مصائب دق خواهند کرد" را هم ديد و هم چشيد.
آقا مجيد شهيد زنده ماند، تا نسل سوم ديگر وصف خصال شهدا را نشنود، بلكه رسم آنها را در عيان ببيند و محظوظ از آن شود.
وقتي در عمليات والفجر 8 از فاصله چند متري 11 گلوله به بدنش نشست، كه 8 تاي آن تنها سينهاش را شكافت، سينهاي كه لبريز از محبت مادر سادات بود، هيچ كس فكرش را هم نميكرد كه آقا مجيد دوباره برگردد. بيمارستان مصطفي خميني شاهد است كه چند ماه فقط آقا مجيد در كما بود و دوستنانش بايد او را از پشت شيشه ميديدند و منتظر موعد تشييع جنازهاش. براي همين هم بود كه بعد از مرخص شدن از بيمارستان، اول سراغ مادر بزرگ اهل دلش رفت، كه تقصير توست؛ تو نگذاشتي! تو باعث شدي كه سالم از بيمارستان بيرون بيايم!
شايد گمان نميكرد دوراني پس از جنگ برسد كه برخي از همسنگران سابقش به جاي ترغيب و تشويق به ادامه كار تفحص شهدا، او را ملامت كنند كه چرا دنبال حق و حقوق و درجهاش نيست! و آن زمان بود كه با بغض و غصه تكليف را به پير مراد خود حضرت روحالله واگذاشت و در عالم رويا پس از بيان درد دلهايش از آن بزرگ شنيد: "ما الان تنها با آنهايي كار داريم كه رهرو عشقند نه تكليف" جملهاي كه بالاي سنگ قبر او نقش بسته است.
آقا مجيد را بيشتر با تفحص شهدا آن هم بعد از جنگ ميشناسند. اما نقش اين شهيد در دوران دفاع مقدس كه با گردان تخريب لشكر 27 محمد رسولالله (صلياللهوعليهوآلهوسلم) آغاز شد و بعد از بهبودي نسبي از مجروحيت در قرارگاه برون مرزي رمضان ادامه يافت، شايد از ناگفتههاي زندگي اين بسيجي دلاور باشد.
در گفتوگو با سردار "جعفر جهروتي زاده" بنيانگذار و فرمانده گردان تخريب لشكر 27 و همچنين فرمانده قرارگاه برون مرزي رمضان به زواياي كمتر شنيده شده از حماسههاي آقا مجيد پازوكي پرداختهايم كه در ادامه آمده است:
خاطرهاي از حضور آقا مجيد در يكي از عملياتهاي موفق برونمرزي
شهيد پازكي ابتدا به گردان تخريب لشكر آمد، از همان زمان هم با شهيد محمودوند خيلي عياق بودند. در عمليات والفجر 8 با اصابت چندين گلوله به بدنش به شدت مجروح شد. وقتي كه به بيمارستان منتقل شد تا مدتها كساني كه براي ملاقات ميرفتند از پشت شيشه ايشان را ميديدند. كسي فكر نميكرد كه آقا مجيد زنده بماند.
خدا خواست كه ايشان زنده بماند؛ بعد از اينكه مجروحيتش تا حدودي مداوا شد، وضعيت جسمي مناسبي نداشت، و وضعيتي نبود كه بتواند دوباره به مناطق جنگي برگردد. اما نتوانست طاقت بياورد.
در اوايل سال 1366 ما در قرارگاه رمضان درصدد انجام عملياتي در داخل كشور عراق براي تصرف شهر «مرگهسور» عراق بوديم . عملياتي كه به عمليات فتح 6 موصوف شد. آقا مجيد با يك تعدادي از بچههايي كه از تخريب لشكر 27 بودند، براي شركت در اين عمليات به قرارگاه رمضان آمدند.
بايد گفت كه عملياتهاي برون مرزي مشكلات خاص خودش را دارد. چه بسا افرادي كه سلامتي كامل دارند در اين عملياتها و مسيرهاي سخت و صعبالعبور آن كم بياورند اما آقا مجيد با آن باور عميق و عشق و علاقه وصف ناپذيري كه به شهادت و انقلاب و امام داشت، نتوانست طاقت بياورد و با همان وضعيت خود را به عمليات رساند. اين عمليات در حالي بود كه فقط چند روز پياده روي بچهها طول ميكشيد تا به هدف برسند.
عمليات فتح 6 دو هدف داشت: هدف اول تصرف شهر «مرگهسور» عراق بود و هدف دوم انفجار پل "قلندر"، پلي كه در جاده بين شهر «مرگهسور» و منطقه دياناي عراق قرار داشت.
آقا مجيد جزو آن گروهي بود كه بايد سراغ اين پل ميرفتند ولي از آنجايي كه دشمن متوجه شده بود، وقتي به آنجا رسيديم متوجه شديم كه دشمن كاملا بر پل مستقر شده و اصلا امكان نزديك شدن به اين پل نيست.
براي اينكه عراق نتواند آن زمان كه بچهها به شهر «مرگهسور» حمله ميكنند، نيرو به اين شهر اعزام كند و براي جلوگيري از اين كار بايد مسير حركت نيروهاي عراقي مسدود ميشد، آنجا بود كه آقا مجيد و همراهانش تصميم گرفتند كه كمي بالاتر از پل رفته و جاده را بشكافند. كه همين كار را نيز كردند. جاده را به طوري شكاف زدند كه ارتش عراق به هيچ عنوان نميتوانست نيروي كمي به شهر بفرستد.
بعد حمله به شهر «مرگهسور» حدود 300 نيروي عراقي با تجهيزات كامل و خودرو عازم اين شهر شدند، كه به كمين آقا مجيد و همراهانش خوردند و جاده منفجر شد. در آنجا حدود 90 عراقي اسير شدند و تقريبا باقي مانده اين 300 نفر هم به هلاكت رسيدند.
تقريبا اين عمليات برون مرزي به اهداف خود رسيد و صد در صد با موفقيت به پايان رسيد عملياتي كه در آن شهيد پازوكي حضور موثر داشت.
دانشجويان عجيب شيفتهاش ميشدند
شهيد پازوكي چهره شادابي داشت و خوشرو و خوشبرخورد بود. بعدها كه آقا مجيد در ميان جوانان خصوصا دانشجويان ميرفت، عجيب اين دانشجويان را شيفته خود ميكرد. با چهره شاداب و خندان خود و برخورد اخلاقي كه داشت بسيار محبت جوانان را جلب ميكرد.
ايشان يك داستاني را براي تعدادي از دوستان خود گفته بود. يك روز هم كه ما لشكر 27 بوديم، آقا مجيد يك ديداري با سردار همداني كه آن زمان فرمانده لشكر 27 بود، داشت. بعد از آن ديدار، آقا مجيد آن اتفاق را براي من هم نقل كرد. گفت كه شبي در مقر تفحص در فكه بودم. آن هم زماني كه خيلي سفر كاروانهاي راهيان نور به مناطق جنگي به اين اوج نرسيده بود. ميگفت در همان حالت خواب و بيداري شنيدم كه يك سر و صدايي ميآيد. با خودم گفتم كه اين موقع شب كه هيچ خبري نيست؛ وقتي بيرون رفتم، ديدم كه حدود 15 – 16 نفر همه سربند يا زهرا سلاماللهعليها بر سر بسته و در حال ذكر خانم سينهزنان به سمت معراج الشهدا ( محل نگهداري شهدا) ميروند.
يك لحظه ترسيدم. برگشتم به مقر و زير پتو رفتم و تلاش كردم كه بخوابم. همين كه خوابم برد يكي از دوستان شهيدم را ديدم كه گفت مجيد تو كه همواره درخواست شهادت ميكردي چرا الان فرار كردي؟
چه بسا آن خواب آمادگي را براي شهادت ايشان مهيا كرد چرا كه تنها 7 -8 روز بعد از تعريف اين ماجرا توسط آقا مجيد بود كه خبر شهادتش منتشر شد.
آیا کسی که از کاروان شهدا جامانده، لیاقت سربلند کردن دارد؟
او رهرو عشق بود و عشق خود را این چنین در قسمت هایی از دست نوشته اش که بعد از شهادت " نامه ای به خدا " نام گرفت، نگاشته است:
با سلام به بلندای آفتاب و گرمای محبت عشق؛ عشق به همه خوبی ها ، به مهدی (عج) آن ماه پنهان و خمینی روح بلند خدا که پدری خوب بود و بر خامنه ای رهبر صابران بعد از پیامبر (ص)
یا زهرا ؛ فدای مظلومیت شویت امیرالمومنین و لب عطشان حسین(ع) . ای مادر حسن و ای جده سادات ، ای حوض کوثر، ای فریاد رس عباس در کربلا ، ادرکنی ادرکنی ادرکنی ؛ الساعه الساعه الساعه؛ العجل العجل العجل.
به حق خون علی اصغر و آه زینب ؛ به خون چشم مهدی در یوم عاشورا، خدایا هر چه از شهرت فرار کردم ، شهرت به سراغم آمد.
آیا کسی که از کاروان شهدا جامانده، لیاقت سربلند کردن دارد؟ کسی که در دریای معنویت جنگ مردود شده، دیگر روی عرض اندام دارد که بیاید و خاطره بگوید؟
ای امام زمان عزیز، تو را قسم به خون دوستان شهید، از ما بگذر که تقصیر کردیم.
ای پدر بزرگ ملت، مرا ببخش که کمکاری کردم و شایسته سربازی تو نبودم....
والسلام- غلام و نوکر بچه های فاطمه(س)، مجید پازوکی
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2302
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
شنبه 14 مهر 1391
|
شهید ناصر شیری از فرماندهان تاکتیک دانشگاه امام حسین (ع) بود که در عملیات بدر همراه شهید کاظم رستگار فرمانده لشکر ۱۰ سید شهدا که با جناق نیز بودند به شهادت رسید...
آخرین دیدار شهید شیری با همسر و فرزندش
آخرين روزي كه ناصر را ديدم قبل از عمليات بدر بود. با کاظم آقا آمده بودند تهران برخی تداركات مورد نیاز جبهه را آماده کرده و بفرستند خط. ما خبر نداشتیم آمدند. زمستان بود و برف شدیدی هم می بارید. من و خواهرم خانه تنها بودیم که متوجه شدیم در می زنند. جرات نداشتیم در را باز كنیم، با هزار ترس و لرز گفتم: کیه؟ ديدم ناصر آقا ميگويد: من حقير روسياه، من شرمنده گنهكار همراه با رستگار. وقتي در را باز كردم خجالت كشيدم. شهید شیری وقتی دید خیلی ترسیدیم با ناراحتی گفت: واقعا شما تنهایی چه ميكشيد؟
بعد از دو سه روز موقع رفتن فرا رسید. اول شهيد رستگار با همسرش خداحافظي كرد و بعد شهيد شيري آمد. محمدحسين كوچك بود، دو تا زانوهاي پدرش را بغل كرده و جيغ میكشيد و میگفت: من رابا خودت ببر!
ناصر بغلش كرد و بوسيدش و دو سه بار انداختش بالا و به او گفت: خيلي برايم عزيزي، در دنيا برايم تكي، خيلي دوستت دارم ولي نه اندازه اسلام و قرآن، گذاشتش زمين. قرآن را بوسید و به من گفت: امیر حسین را ببر نبينمش، ميخواست نه خودش اذیت شود نه بچه.
بعد خواهرم آب را ريخت پشت سرشان، انگار قلب من داشت از جايش كَنده ميشد، بلند شدم در را زدم به هم. سوار ماشین شدند و تا سركوچه از ما فاصله گرفتند اما من و خواهرم همچنان ایستاده بودیم و آنها را تماشا می کردیم. وقتی از آيينه ماشین دیدند ما نمیرویم داخل فكر كردن كارشان داريم، دوباره دنده عقب آمدند و گفتند: مشكلي پيش آمده؟
گفتم: نه. ناصر گفت: ديدم هيجانزده ایستادهاید فکر کردیم کاری دارید.
گفتم: ناصر! تلفن و نامه یادت نره.
گفت: در اولین فرصت مطمئن باش هم زنگ میزنم هم تلفن می کنم! مگر قرار است ما برويم برنگرديم؟ خیالت راحت زود برميگرديم.
گویا سر خیابان داييام را ديده بودند. شب جمعه آخر سال بود داشتند ميرفتند، به داييام گفته بودند ما اينها را خانه گذاشتهايم، حالشان خوب نیست، يا برويد خانهي ما يا اينها را ببريد خانهتان. جان شما و جان اينها، مراقبشان باشيد.
شهید ناصر شیری فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)
ناصر در خواب به من گفت فردا مهمان داریم
اوايل كه شهيد شده بودند يادم است عيد اولشان عيدفطر بود، شب خواب ديدم، ناصر گفت: ميخواهم ميوه و شيريني بگيريم، فردا مهمان داريم. تك تك اسم مهمانها را گفت. دختر عمههايم مادرم سادات و بسیار متدين هستند اما خیلی با هم رفت و آمد نداشتیم. شهید شیری در خواب اسم آنها را هم گفت، بعد من در همان عالم رویا گفتم: دختر عمههاي مادرم خانه ما نميآيند و از خواب پريدم.
بعدازظهر كه مهمانها رفتند داشتيم ميرفتيم بهشت زهرا که دیدیم دختر عمه های مادرم دارند میآیند خانه ما. گفتند ما اول رفتیم سر مزار شهید شیری و الان داریم از آنجا می آییم..
وقتی دیدند ما داریم می رویم بهشت زهرا قرار شد بروند منزل ما تا بر گردیم. بعد خوابم را برایشان تعریف کردم.
دزدی که با خانه دو شهید زد
بعد از شهادت ناصر و کاظم خانهي من و خواهرم را دزد زد و تمام وسايلمان را دزديد چون ما مدتی خانهي مادرمان بوديم.
همان شب دزدی خواب ديدم شهيد رستگار اسير بوده و آزاد شده، ما رفتيم اثاث خانهشان را بچينيم اما ديديم اصلا اثاث نيست و يكسري خرت و پرت گوشه خانه بود. صبح بيدار شدم و براي مادرم تعريف كردم. وسط خوردن صبحانه بوديم که آقاي سبحاني از جانبار شيميايي و دوست خانوادگی ما آمد و گفت: من خواب ديدم شهيد رستگار دارد دور خانهاش را حصار ميكشد ميگويد دزد آمده، برويم يك سر بزنيم خانه تان. با خواهرم رفتيم ديديم كليه وسايلمان را دزديدند.
حلقه ام را فروختم تا پسرم را درمان کنم
محمدحسین بیماری مننژيت مغزی گرفته بود. دكتر گفت: بايد استراحت كامل داشته باشد. كليه اثاثم را هم دزد برده بود. برادر بزرگم گفت: احساس ميكنيم خانهي همهي ما را دزد زده، هر كدام يك تيكه بگذاريم حل ميشود. يكسري از وسایل را هم خودم كم كم گرفتم.
موكت و پرده نداشتم. پيش خودم گفتم: نكند نبود فرش و موكت باعث شود پسرم سرما بخورد و حالش بدتر شود. فکر کردم در يكي از اتاقها را ببندم و گرمش كنم تا راحت باشیم. همان شب شهيد شيري آمد به خوابم، گفت: مگر من نگفتم هرچه كم داري به خودم بگو؟
گفتم: آخه نميدانم كجايي؟ اصلاً همین الان كجا بودي؟
گفت: الان ماموريت بودم ديدم كارم داري آمدم.
با گله گفتم: شما هميشه ماموريت هستي و اصلا بهت دسترسي ندارم.
گفت: همه چيز حل ميشود.
فردا صبح يك حلقه داشتم و يگ گردنبند و يك پلاک به اسم ناصر بردم فروختم تا وسایلی را که کم داشتم تهیه کنم. بعد رفتم بانك ديدم يك حسابم 5 هزار تومان و حساب دیگرم 500 تومان برنده شده. همه وسایلی را که می خواستم خريدم.اتفاقا یکی از همسایه ها هم از پول قرض خواست که به او هم دادم. شهيد شیری هم خانهي خودم را پر كرد و هم به همسايهام كمك كرد. هر مشكلي برایم پيش ميآيد ناصر كمك ميكند. تلخ ترین و سخت ترین اتفاق زندگی ام بعد از شهادت ناصر
وقتي پسرم مننژيت گرفت و دكترها جوابش كردند احساس كردم همه چيزِ زندگيام را دارم از دست ميدهم. خيلي برايم سخت بود. يك شب تا صبح بيدار بودم، چند بار از او آب نخاع گرفتند، متوسل شدم به ائمه، دعاي توسل ميخواندم تا اينكه دوازده امام را خواندم و بعد متوسل شدم به شهدا و هر شهيدي كه يادم بود اسمش را میبردم و ميگفتم: شما اينجا بياييد و يك دستي به سر اين بچه بكشيد. نيمههاي شب بود دكتر آمد بيرون گفت: متاسفانه پسر شما كُماي صددرصد رفته. از ما کاری ساخته نیست، پسرت را از خدا بخواه. آن موقع امیر حسین 7 سالش بود. دكتر من را نااميد كرد.
چند لحظه ای گذشت که دوباره دیدم دكتر آمد و گفت: خانم چادرت را در بياور لباس مخصوص تنت كن بيا داخل اتاق. پسرت به هوش آمده و شما را ميخواهد.
بچهاي كه كماي صد در صد بود حالا مادرش را می خواست. آخرين بار مايع نخاعش را گرفته بودند و نشانده بودندش روی تخت، بعد يك ويلچر به من دادند و گفتند: تا صبح نباید تكان بخورد. تب شديد داشت. تا صبح بيدار ماندم. صبح گفتند: خانم شيريني بدهيد، ميكروب وارد خونش نشده و حال پسرت خوب شده است. دارويي كه ما داديم بر بیماری غلبه كرد. بعد از ناصر اين سخت ترین و تلخ ترین مشکل زندگی ام بود.
مسئولی که پول داد بچه خواهرش آزاد شود
لذت بخش ترین لحظات زندگی من در کنار ناصر وقتی بود که او نماز میخواند. هنوز صوت نماز صبحاش كه با قرائت ميخواند در گوشم است.
اهل غیبت نبود گاهی که در مورد کسی از شهید شیری سؤال میکردم ميگفت: الله اعلم. اين تيكه كلامش بود. اگر با کسی اختلاف هم پیدا می کرد از سر ناعدالتی بود.
يك روز شهيد رستگار و شهيد شيري داشتند با هم سر موضوعی بحث ميكردند. آرام به ناصر گفتم: انگار خيلي تندروي مي كني؟
شهدي رستگار شنيد و گفت: یکی از مسئولین وقتی در رابطه با شهادت دیگران صحبت میکند خیلی راحت میگوید فلانی با دلاکی فرزندانش را بزرگ کرده و ۳ پسرش شهید شدند و این برایش افتخار است. اما همان مسئول بچهي خواهرش را که ضد انقلاب گرفته بودند، اينقدر پول داد تا او را آزاد كنند، کاظم آقا می گفت: اگر مي گوييد شهادت خوب است پس چرا پول دادهاي بچهي خواهرت را آزاد كني؟ چون تو پول داري شهادت بد است؟ آن كه پول ندارد شهادت برایش خوب است؟
ماجرای پادگان ولیعصر و سخنرانی ای که ما را ده بار کشاند سر کوچه
شهيد رستگار يك سخنراني داشت در پادگان وليعصر به ناصر گفت تو نيا. چون فردا ممكن است اينها یقه من را بگیرند و گرفتارم کنند. اگر انگ یا برچسبی به من چسباندند، شما براي دفاع از من اين مدارك دستت باشد. آن روز ما ده بار آمديم سر خيابان و رفتيم كه ببينيم چه شد.
اينها مطيع رهبر بودند و هرچه رهبرشان ميگفت انجام ميدادند. وقتي اينطوري خودشان را تسليم كردند به خاطر منافع اسلام و دين و نه به خاطر اينكه فلان سمت و پست را بگيرند. به قول شوهرم ميگفت خدا همه چيز را كامل به من داده و هميشه ميگفت خدايا شُكرت. هر چيزي را زير پا گذاشتند به خاطر اسلام بود.
آن نيت قلب يك بسيجي مثل شهيد فهميده به جايي ميرسد كه امام ميگويد او بايد رهبر ما شود شما فكر كنيد وقتي رهبر در برابر او اينطور ميگويد ما چه بايد بگوييم. هر كسي آب قلب خوش را ميخورد هر كدام خالصتر بودند بهشت خالصتر نصيبشان ميشود. الان نيروي كه در تربيت فرزندم دارم نيروي غيب و دعاي آن شهيد است.
شب شهادت ناصر و کاظم يك عدهاي آمدند گفتند اينها شهادتشان گرايي(اينها در منطقه دشمن خودي بودند) بود گفتم به هر حال اصل قصد و نيت آنها بوده است. آنها به خاطر نيتشان و چيز ارزشمندي كه داشتند كه ولايت فقيه بوده شهيد شدند. اگر اين ارزش از آنها دور ميشد خود من يك دقيقه پيش او نميماندم. تا روز آخر اينها مصمم بودند و به زبان هم نميآوردند.
فرمانده تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع) با کت و شلوار سفید در مراسم عروسیاش
ماجرای یک لشکر سفید پوش از زبان شهید رستگار
از شهید رستگار صدایی مانده است که دارد ماجرای یک عملیات را اینگونه تعریف می کند: در يك عملياتي كه فكرش را نميكرديم موفق شويم پیروزی نصیبمان شد. مدتی بعد از آغاز حمله ديديم يك عده آمدند و خودشان را تسليم كردند. پرسیدیم چه شد كه شما آمديد تسليم شديد؟ گفتند: ما يك لشكر نيروي سفيد پوش ديديم، با دیدن آنها ترسيديم و تسليم شديم. این در حالی بود که ما اصلا نيروي سفيدپوشی نداشتيم.
اگر كساني دلسوز انقلاب و شهدا باشند اين نكات حساس از خاطرات رزمندگان و شهدا را پخش می كنند تا ديد مردم هم نسبت به مقدس بودن این جنگ باز شود و همه ميفهمند دستي بالاتر از دستهاي دنيايي بود كه ما را در جنگ پيروز كرده است. اگر چه صورت ظاهر دشمن ما صدام بود اما درواقع دنیایی با ما می جنگید.
قدرت الهی امام و نيروي پاک رزمندگان نگذاشت كه دشمن پيروز شود و بچههاي ما ابزار اين امتحان الهي شدند. اگر كسي چشم زيبا داشته باشد مثل چشم حضرت زينب(س) همه چيز را زيبا ميبيند. شهدا خيلي ارزشمند بودند و خودشان را خيلي ارزشمند نشان دادند. ما زيبايي را در اين ميبينيم كه شهدا راهشان را ديدند و رفتند.
بهترین سالهای زندگی من
اگر از من بپرسند كدام مدت عمرت مفيد بوده؟ ميگويم آن سه سالي كه با شهيد شیری زندگی کردم. من هنوز با ياد و خاطره او زندگي ميكنم. اكثر اوقات كه كم ميآورم ميروم سر قبر شهدا. وقتي ميآيم احساس ميكنم مثل كوه شده ام.
ناصر پسر عمویی داشت به نام حجت الله شیری که در عمليات رمضان شهید شد اما جنازهاش نيامد. شوهرم هر وقت در مورد او صحبت ميكرد افسوس ميخورد و اشک میریخت. ميگفت خوش به حالش.
وقتی مصاحبه مهرداد عزیز الهی را در تلویزیون دیده بود می گفت قهرمان واقعی یعنی این. روح خدا در این نوجوان دمیده شده است. همه بايد غبطه بخورند از اين جوانها و نوجوانهايي كه ما داريم.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شهید ناصرشیری ,
:: بازدید از این مطلب : 2644
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 10 مهر 1391
|
هفتم مهر 59، حضرت آیت الله خامنهای، نمایندهی حضرت امام در شورای عالی دفاع، برای اولین بار وارد جبهههای حق علیه باطل میشوند. بعدها، ایشان در صحبتهای مختلفی، قسمتهایی از داستان اولین حضور خود را تعریف میکنند. متن زیر روایت این سفر است که از چندین منبع مختلف، از بیانات استخراج شده و در کنار هم قرار گرفته است. انتهای هر پاراگراف، تاریخ بیانات مربوطه، درج شده است:
من در اوّل جنگ وقتى كه هفت، هشت، ده روزى گذشت ديدم كه هر چه خبر مىآيد يأسآور است، هيچ كار هم از دست من اينجا بر نمىآيد، زمان بنىصدر بود من البته نمايندهى امام در شوراى عالى دفاع بودم آن روز و سخنگوى شوراى عالى دفاع هم بودم. اما خب هيچ كارى دستمان نبود، مىرفتيم توى مركز فرماندهى، توى ستاد مشترك آنجا مىنشستيم يك صبح تا ظهر، يك ظهر تا شب، ظهر آنجا مىماندم، گاهى شبها من در ستاد مشترك مىماندم خانه نمىآمدم همهاش دوندگى، همهاش تلاش، اما قيچى دست ديگرى است كه ببرد، كليد دست ديگرى است كه باز كند يا ببندد هيچ كارى نداشتم، واقعاً بيچاره شده بودم، عاجز شده بودم. مرتب از دزفول، از اهواز، از جاهاى ديگر پيغام، تماس مىگرفتند آقا ما اينجا فلان چيز مىخواهيم، توپ نخود كشمشى مىخواهيم، نمىدانم خمپاره مىخواهيم، چه مىخواهيم، چه مىخواهيم. ما اينجا توى ستاد مشترك مركز فرماندهى مطرح مىكرديم، با بىاعتنائى مواجه مىشديم.
ديدم از من كارى بر نمىآيد دل من هم مىجوشد، اصلاً نمىتوانم صبر كنم. رفتم خدمت امام با دغدغهى كامل؛ چون احتمال قوى مىدادم كه امام بگويد كه نه. خواستم بروم اجازه بگيرم كه بروم، گفتم من مىروم جبهه. البته من فن جنگ هم بلد نبودم. من سربازى نرفتم، آن روز يك گلوله زدن عادى را هم شايد من درست نمىتوانستم انجام بدهم، گفتم مىروم خدمت امام از امام درخواست مىكنم كه من را بفرستد آنجا من بروم آنجا بلكه با وجود خودم، با نفس خودم، با سخنرانى خودم يك عدهاى را بكشانم آنجا جمع كنم يك كارى بكنيم، نمىدانستم هم چكار مىخواهيم بكنيم.67/9/10
و خيلى هم خدا خدا مىكردم كه ايشان نگويند نه، چون گاهى ايشان از اين احتياطها مىكردند كه خودتان را حفظ كنيد، نگهداريد. خيلى دلهره داشتم كه ايشان بگويند نه.66/4/25
هميشه امام به ما مىگفتند كه خودتان را حفظ كنيد، مراقبت كنيد، چه بكنيد، احتمال قوى مىدادم كه بروم امام بگويند نه. كه خب خطر است مرگ قطعى بود ديگر يعنى مسألهى عادى نبود جبهه مىخواستيم برويم. رفتم خدمت ايشان قبلاً به آقاى حاجاحمدآقا گفتم كه من مىخواهم از امام چنين درخواستى بكنم من خواهش مىكنم شما با امام قبلاً صحبت كن زمينه را آماده كن كه امام نه نگويد. رفتيم آنجا عدهاى از فرماندهان نظامى بودند، مرحوم چمران هم بود، بعد كه حرفهاى همه تمام شد و مىخواستند پا شوند، من به امام گفتم من خواهش مىكنم اجازه بدهيد من بروم يا اهواز يا دزفول شايد يك كارى بتوانيم بكنيم. بلافاصله گفتند كه بله شما برويد.67/9/10
ايشان هيچ مقاومتى نكردند. گفتند: انشاءالله خدا موفق كند. گفتم پس من امروز مىروم، گفتند عيب ندارد.66/4/25
به قدرى من خوشحال شدم بال در آوردم.67/9/10
من چون احساس كردم كه نيروهاى نظامى ما بسيار كم هستند و ضعيف هستند، براى اينكه بتوانيم همان عده نيروهايى كه هستند را روحيهاى بدهيم و افراد ديگرى را هم از مردم دعوت كنيم كه به آنها كمك كنند، من از امام اجازه گرفتم.65/10/16
مرحوم چمران نشسته بود آنجا گفت آقا پس به من هم اجازه بدهيد من هم بروم ايشان گفت شما هم برويد. ما آمديم بيرون معطلش نكردم گفتم آقاى دكتر همين الان راه بيفتيم برويم. گفت پس تا بعد از ظهر صبر كن من يك چند تا دوست و آشنا دارم. من آمدم منزل به محافظينم گفتم كه خداحافظ شما من دارم مىروم ميدان جنگ محافظت مال تهران بود، ميدان جنگ كه ديگر محافظت ندارد با اينها خداحافظى كردم، منقلب شدند بعضىهايشان گريه كردند، ناراحت شدند، بعد به من گفتند: كه خيلى خب حالا ما مىآئيم به عنوان محافظ نمىآئيم، ما هم مىخواهيم بيائيم جبهه، گفتيم بيائيد.67/9/10
«عيبى ندارد.» لذا بودند و مىرفتند كارهاى خودشان را مىكردند و به من كارى نداشتند.72/6/11
عصرى با مرحوم چمران راه افتاديم.67/9/10
سوار يك سي يکصدوسى شديم با يك عدهاى كه با ايشان بودند. بنده تنها بودم، ايشان چهل، پنجاه نفر با خودش داشت.66/4/25
سر شب بود اوائل شب رسيديم اهواز.67/9/10
توى همان پادگان لشكرِ نود و دو.72/6/11
بنده رفتم توى متن قضايا، يعنى؛ يك شب را من نگذراندم، همان شب اوّل كه رفتيم يك گروه كوچكى درست شد كه بروند آرپىجى و تفنگ بردارند بروند داخل صفوف دشمن و به اينها شبيخون بزنند يك كارى بكنند،67/9/10
دوستانى كه آنجا در استاندارى و لشكر بودند، گفتند: «الان ميدان براى شكار تانك و كارهاى چريكى هست.» ايشان گفت: «از همين حالا شروع مىكنيم.»72/6/11
بنده هم نمىدانستم چه كار مىخواهم بكنم، چمران هم شد فرماندهى اين جمع؛ چون ايشان كار نظامى كرده بود مىدانست. من به مرحوم چمران گفتم من هم بيايم گفت چه عيب دارد؟ گفتيم لباس بياوريد لباس آوردند، بنده براى اوّلين بار لباس سربازى را آن روز پوشيدم،67/9/10
كه البته لباس خيلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آنوقت لاغرتر هم بودم. خيلى به تن من نمىخورد.72/6/11
معمول هم نبود آن وقت معممين لباس نظامى بپوشند، من ديدم لباس سربازى را ريختند آنجا كسانى كه از تهران با بنده، مرحوم چمران با هم رفته بوديم يك عده هم با ما بودند آنجا هستند، دارند مىپوشند، من به چمران گفتم چه طور است من هم يكدانه بپوشم؟ يكدانه لباس سربازى برداشتم. من پوشيدم و عمامه و عبا را گذاشتم كنار،66/6/28
چند روزى كه گذشت، يكدست لباس درجه دارى برايم آوردند كه اتّفاقاً علامت رستهى زرهى هم روى آن بود. رستههاى ديگر، بعد از اينكه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مىكردند كه چرا لباس شما رستهى توپخانه نيست؟ چرا رستهى پياده نيست؟ زرهى چه خصوصيتى دارد؟ لذا آن علامت رستهى زرهى را كندم كه اين امتيازى براى آنها نباشد.72/6/11
كلاشينكف البته داشتم،67/9/10
الان هم آن را دارم. يعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد. كسى يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينفك مخصوصى است.72/6/11
برداشتم كلاشينكف را با اين جمع راه افتاديم همان شب اوّل ساعت حدود دوزاده، يك رفتيم توى منطقه. منطقهى تاريك ظلمانى. چون چراغى روشن نمىشد تمام آن منطقه تمام خوزستان شايد بشود گفت يا اين بخش اقلاً از خوزستان خاموشى بود. از همان شب اوّل شروع كرديم. من رفتم نزديك ديدم كه وضع چيه، ديدم كه حضور يك عمامه به سر آنجا چه مىكند. شب اوّلى كه ما وارد شديم در اين ستاد لشكر نودودو يك حالت افسردگىاى وجود داشت، توى اتاق جنگشان رفتيم ديديم سر درگم، بوى اميد نمىآمد. اين شب اوّل بود سه، چهار شب كه گذشت ما هر شب همين عمليات را مىرفتيم مرتب هر شب با مرحوم چمران و يك عدهاى از افرادى كه ايشان با خودش آورده بود و بعضى از بچههايى كه با من بودند مىرفتيم منطقه براى عمليات، بعد از سه، چهار شب يك روز ديدم يك سرهنگى بود يا سرهنگ دويى بود يا سرگردى بود يادم نيست، - مرد نسبتاً مسنى هم بود ديگر در آن درجه قاعدتاً هم سن خيلى جوان نيست - آمد پيش من يك نامهاى به من داد گفت: من خواهش مىكنم به اين نامه توجه كنيد. من ته دلم سوء ظن پيدا كردم گفتم اين لابد آمده مىگويد به من مرخصى بگوئيد بدهند، نامه را باز كردم ديدم نوشته كه من از شما خواهش مىكنم شما كه داريد شبها مىرويد عمليات، يك شب هم دست من را بگيريد من را هم ببريد. من منقلب شدم ديدم همان آدم است، همان آدم دو، سه شب قبل است. آن روز ارتشىها خيلى نشان نمىدادند كه در ميدان جنگ فداكارى مىكنند، البته در طول اين مدت تا قبل از اينكه سپاه انسجامى پيدا كند و وارد ميدان بشود انصافاً كارهاى بزرگى انجام دادند؛ اما آن اوائل كار بود، اوائل جنگ بود، اينكه مىگويم شايد هفتهى دوم جنگ بود، هنوز بيست روز از جنگ نگذشته بود. يك سرهنگى يا يك سرگردى اينجور تحت تأثير اين حركت قرار گرفته بود از اينجا شروع شد؛ ديگر خب علما هم ديديم يواش، يواش آمدند يك عدهاى شايد قبل از ما بعضىها نمىدانم رفته بودند، بعضىها بعد از بنده آمدند.67/9/10
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2191
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 10 مهر 1391
|
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام به تشریح خاطرهای بیان نشده از مقام معظم رهبری در سال دفاع مقدس که بنیصدر فرمانده کل قوا بود، پرداخت.
به گزارش فارس، محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در جمع مردم قزوین در مسجد محمد رسولالله این شهر اظهار کرد: در ابتدای سالهای پیروزی انقلاب و سال نخست دفاع مقدس بنیصدر که فرمانده کل قوا بود اجازه دفاع به نیروهای انقلابی نمیداد به طوری که شهید جهانآرا را از اتاق جنگ دزفول به این بهانه که اینها پاسدار است بیرون انداخت.
وی در ادامه به خاطره منتشر نشده از حضور مقام معظم رهبری در سالهای نخست دفاع مقدس اشاره و تشریح کرد: در ماه دوم جنگ تحمیلی بود که مقام معظم رهبری با من تماس گرفت و گفت که به اهواز برویم چند ساعت بعد در فرودگاه مهرآباد به یکدیگر ملحق شدیم و قرار بود با هواپیمای فالکون فرانسوی که قدرت مانور فراوانی داشت به سمت اهواز پرواز کنیم.
فرمانده سپاه در دروان دفاع مقدس افزود: چند ساعتی گذشت و از هواپیمای فالکون خبری نشد که پس از پرسوجو متوجه شدیم بنیصدر گفته به اینها فالکون ندهید.
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام اضافه کرد: مقام معظم رهبری تأکید داشتند که چون ما قول دادهایم باید به سمت اهواز حرکت کنیم و با هزار زحمت با یک هواپیمای شبیه هواپیماهای جنگ جهانی دوم که حایلی بین مسافران و خلبان نداشت به سمت اهواز پرواز کردیم.
رضایی اضافه کرد: پس از یک ساعت و نیم پرواز به ارتفاعات زاگرس رسیده بودیم که خلبانان مضطرب و مشوش بودند وقتی علت را جویا شدیم گفتند قطبنما از کار افتاده و ممکن است به خاک دشمن برویم.
وی عنوان کرد: در همین لحظات مقام معظم رهبری گفتند با بیسیم هواپیما با اهواز ارتباط برقرار کرده و مسیر را پیدا کنید که خلبان اعلام کرد بیسیم نیز از کار افتاده و هرچه فرکانسها را عوض کردیم هیج ارتباط با اهواز و هیچ جای دیگر برقرار نشد.
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام با تشریح این خاطره و اینکه هواپیما مشخص نبود به سمت کویت یا عراق میرود بیان کرد: در همین حین مقام معظم رهبری دستور بازگشت را صادر کردند پس از مدتی خلبانان دوباره دست و پاهایشان را گم کرده و حسابی مضطرب شدند.
رضایی خاطرنشان کرد: علت اضطراب را که از خلبانان جویا شدیم اعلام کردند تا ۱۰ دقیقه دیگر سوخت نداریم و در همین حال بود که همه در هواپیمای قدیمی مشغول ذکر گفتن بودیم که یک شهر بزرگ زیر پایمان نمایان شد.
وی افزود: با دستور مقام معظم رهبری به سمت شهر حرکت کرده و پس از فرود متوجه شدیم آن شهر اصفهان است. به محض ورود به فرودگاه اصفهان خلبانان گفتند تا ۲ دقیقه دیگر بیشتر سوخت نداشتیم و فرودمان در این شهر معجزه الهی بود.
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام یادآور شد: پس از برکناری بنیصدر ضد انقلاب که میدانست دیگر امیدی ندارد و مدیریت سیاسی دولت عوض شد رجایی را شهید کرد و سپس با مدیریت حکیمانه مقام معظم رهبری در دوران ریاست جمهوری دفاع مقدس به خوبی مدیریت و ملت ایران حماسهساز شدند.
رضایی با اشاره به عملیات ثامنالائمه گفت: امسال که سالگرد عملیات ثامنالائمه با میلاد امام رضا (ع) مصادف شد اتفاق نیکویی بود زیرا این عملیات نخستین عملیات موفق پس از اشغال ایران بود.
وی عنوان کرد: اگر یک شهر هم در زمان جنگ ۸ ساله در دست دشمن میماند امروز نمیتوانستیم سر بلند کنیم و آن حماسه و شور را رزمندگان، بسیجیان، سپاهیان و ارتشیان آفریدند که سنگر به سنگر جنگیده و همه شهرها را آزاد کردند تا برای نخستین بار در تاریخ ایران چنین حماسهای رقم بخورد.
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام ادامه داد: امنیتی که امروز از آن برخورداریم حاصل خون شهداست زیرا تا پیش از این و حتی همین ۵۰ سال قبل بحرین نیز از ایران جدا شده بود ولی دشمنان این مملکت اوضاع ایران را محاسبه نکرده و متوجه نبودند که نه تنها حکومت این کشور دیگر شاهنشاهی نیست بلکه ایمان الهی در دل رزمندگان موجب تحول شده بود.
رضایی اذعان کرد: فداکاری بدون ادا و خدمت بیمنت تحول عظیمی بود که در سالهای نخستین انقلاب ایجاد شده بود به طوری که رزمندگان اسلام دفاع در راه حفظ انقلاب و کشور را وظیفه خود دانسته و با گام برداشتن در این مسیر احساس غرور میکردند.
وی تأکید کرد: دستاورد بزرگ این دفاع مقدس علاوه بر جدا نشدن قطعهای از خاک کشور تقویت بنیه دفاعی و قدرت نظامی کشور است که این دفاع را بینظیر میکند. رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2054
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 6 مهر 1391
|
ماجرای اول
پس از عملیات «والفجر 8»، دشمن بعثی، موقعیت لشکر «14 امام حسین(ع)» را در شهرک دارخوئین، نرسیده به شهر دارخوئین، در جادة اهواز آبادان شناسایی کرده و چندبار آن را بمباران کرده بود. بنابراین مسئولان لشکر، روبه روی شهرک در آن طرف جاده، موقعیتی درست کردند که به مناسبت شهادت معاون لشکر، شهید «قربان علی عرب»، آن را شهید عرب نامیدند. این موقعیت، مشخصات جالبی داشت که متأسفانه مثل بسیاری از یادگاری های جنگ، بر اثر بی تدبیری مسئولان مربوط از بین رفته است. جاده ای به طول یازده کیلومتر، روبه روی شهرک کشیده شد. به فاصلة هر یک کیلومتر، با فاصلة صدمتر از جادة اصلی، خاکریز دایره ای شکل بسیار بزرگی به قطر تقریباً پانصدمتر زده شد. در هر یک از این خاکریزها، دست کم پانزده سنگر سی نفره درست شد که خاک روی آن ها را پوشانده بود. در مرکز هر خاکریز، مسجدی زیبا با ظرفیت سیصد تا چهارصد نفر با سرویس و حمام ساخته شد. سه وعده نماز جماعت در آن ها خوانده می شد. هر مسجد به نام یکی از گردان ها که عموماً نام یکی از اهل بیت(ع) بود، نام گذاری شد؛ مثلاً مسجد امام علی(ع) در مقر گردان «امام علی(ع)» و مسجد حضرت زهرا(س)، در مقر گردان «یازهرا(س)» بود.
گردان تا دو روز پیش از عملیات که در ادامة عملیات های «کربلای 5» بود صبح ها به تاکتیک و رزم می رفت که معمولاً تا ظهر طول می کشید و پس از نماز، ناهار و استراحت، تا غروب مشغول آماده کردن تجهیزات و تمیز کردن سلاح ها می شد. شب سه شنبه بود. پس از خواندن نماز مغرب و عشا، دعای توسل برگزار شد. با بچه های دسته به سنگر آمدیم. سنگر دستة یک گروهان «ذوالفقار» از گردان «یازهرا(س)». باید تجهیزاتمان را آماده می کردیم و زود می خوابیدیم تا فردا به موقعیت «المهدی(عج)»1 برویم. اسلحة آرپی جی کره ای ام را که پیش از نماز تمیز کرده بودم، بالای سر وسایلم به میخ آویزان کردم. شهردارها2 سفره را پهن کردند، نان خشک ها را وسط سفره گذاشتند و به هر کس یک کاسه عدسی دادند؛ چه غذای دلچسبی بود! سفره را جمع می کردند که «حسین»، تعزیه گردان سنگر گفت: «این دوره هم تمام شد. فردا عازم می شویم تا یک مرحلة دیگر از عملیات کربلای 5 را انجام دهیم و حال صدام را بگیریم. راستی بچه ها! دوست دارید فردا توی عملیات چه بلایی سرتان بیاید؟ شهید، مجروح، مفقود و اسیر شوید یا مثل من، سر و مر و گنده، دوباره به اسلام و مسلمین خدمت کنید؟»
هر کس چیزی گفت، ولی هیچ کس اسارت را طلب نکرد. یکی از بچه ها که چندبار مجروح شده بود و معتقد بود خدا تا پاشنه در، بیش تر راهش نمی دهد، گفت: «بچه ها! من که رکورددار شما هستم، می گویم، آدم مجروح بشود و ببرندش مشهد. آن وقت سه شنبه شب ها با همان لباس های بیمارستان ببرندش حرم. زائران برایش راه باز کنند و او برود جلو و بچسبد به ضریح. چه می شود پسر؟!»
پیش خودم گفتم: «با این اوصاف، مجروحیت هم چیز بدی نیست.»
فردا به موقعیت المهدی(عج) منتقل شدیم و در آن جا مأموریت گردان تشریح شد. معلوم شد که ما سه دستة گروهان ذوالفقار وظیفه داریم، برای تثبیت خط اول، پیش مرگ بقیة گردان شویم. وظیفه عملیات، گرفتن جادة آسفالتی بود که در این طرف اروند قرار داشت و تقریباً روبه رو و مسلط به شهر بصره بود. حدود پانصد متر از این جاده که منتهی به اروند می شد، دست نیروهای ایرانی بود و بقیة جاده به طول چندین کیلومتر در عمق خاک ایران، دست دشمن بود.....
بقیه در ادامه مطلب....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 3014
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 6 مهر 1391
|
گروه صابرین سپاه انقلاب اسلامی در سال 1390 روزهای پر حادثه ای را پشت سر گذاشت.
این گروه ویژه که متشکل از نیرو های جان بر کف و دارای ویژگی های منحصر فردی میباشد، تابستان سال گذشته مشغول جدال با سربازان وطن فروش گروهک تروریستی پژاک بود.
گروهکی که با دستگیری تیم ترور شهدای هسته ای مشخص گردید بیشتر اعضای این تیم ترور توسط همین گروهک پژاک جذب و سپس به سازمان های جاسوسی CIA، MI6 و موساد معرفی گردیدند.
در جدال مردانه دلاورمردان غیور سپاه اسلام با این گروهک تعدادی از عزیزترین سربازان این نظام توانستند به عهدی که با مولای خود بسته بودند وفا نموده و جام شهادت را از دست حضرت سیدالشهدا بنوشند.
در تاریخ سیزدهم شهریور 1390 در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت و در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک 13 تن از این دلاورمردان به نام های سردار شهید محمد جعفرخان(محل دفن قزوین)، شهید محمد محرابی پناه، (محل دفن آران و بیدگل کاشان)، شهید علی بریهی (محل دفن روستای میثم تمار شوش دانیال)، شهید مجتبی بابایی زاده (محل دفن اندیمشک)، شهید سید محمود موسوی (محل دفن بابل)، شهید مسلم احمدی پناه (محل دفن فرادنبه بروجن)، شهید حسین رضایی (محل دفن قروه کردستان)، شهید محمد منتظر قائم (محل دفن نکا)، شهید صمد امیدپور (محل دفن رشت)، شهید حسن حسین پور (محل دفن قزوین)، شهید یوسف فدایی نژاد (محل دفن سروان سنگر رشت)، شهید مصطفی صفری تبار (محل دفن بابل)، شهید محمد غفاری (محل دفن همدان) به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
به مناسبت هفته دفاع مقدس بر آن شدیم تا برای اولین بار فیلم آخرین نماز این شهدای گرانقدر را که حدود 1 ساعت قبل از شهادت به امامت شهید جعفر خان اقامه گردید را به همراه فیلم پیکر های مطهر این شهدا را که بلافاصله پس از شهادت گرفته شده است، تقدیم حضورتان نماییم.
این فیلم را از اینجا دریافت نمایید
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2116
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 6 مهر 1391
|
برای مشاهده وذخیره عکس در سایز اصلی روی آن کلیک نمایید رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1962
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 27 شهريور 1391
|
آقا در بین صحبت هایش فرمود:
«تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.»
وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.
دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:
«حتما باید شما اون عکس رو ببینید.»
سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: «شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار.»
که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.
کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.
آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که «موسسه میثاق» منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.
عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:
«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»
ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم «حسین بهزاد» افتادم.
چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...
به آقا گفتم:
«آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند.»
آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:
« این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است.»
با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود:
« الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله »
دست آخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را به عنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید بر عکس، امضا کرد و به عنوان یادگار به مسعود داد.
تصویر شهید هادی ثناییمقدم
بقیه در ادامه مطلب....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
rayatelhoda ,
ir ,
:: بازدید از این مطلب : 2833
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 26 شهريور 1391
|
به قلم حجت الاسلام و المسلمين شيخ حسین انصاریان
شكر نعمت
معاوية بن وهب مىگويد: من در مدينه با حضرت امام صادق عليه السلام بودم و آن حضرت بر مركبش سوار بود. ناگاه پياده شد، ما قصد رفتن به بازار يا نزديك بازار داشتيم ولى حضرت به سجده رفت و سجده را طولانى نمود، من به انتظار ماندم تا سر از سجده برداشت، گفتم: فدايت شوم ديدم پياده شدى و سجده كردى؟ فرمود: به ياد نعمت خدا بر خود افتادم، گفتم:نزديك بازار، آن هم محلّ رفت و آمد مردم؟! فرمود: كسى مرا نديد ”1”.
كمك به غير شيعه
معلّى بن خنيس مىگويد: حضرت امام صادق عليه السلام در شبى كه نم نم باران مىآمد براى رفتن به سايبان بنى ساعده از خانه بيرون رفت. من حضرت را دنبال كردم، ناگهان چيزى از دستش افتاد، پس از گفتن بسم اللّه گفت:
خدايا! آن را به ما برگردان، پيش آمدم و به آن حضرت سلام كردم، فرمود:معلّى! عرضه داشتم، بله فدايت شوم، فرمود: با دستت به جستجو برآى اگر چيزى را يافتى به من بده.
ناگهان من به قرصهاى نانى برخوردم كه روى زمين پراكنده بود، آنچه را يافتم به حضرت دادم، آنگاه در دست حضرت هميانى از نان ديدم، گفتم: به من عنايت كنيد تا براى شما بياورم، فرمود: نه، من به بردن اين بار سزاوارترم ولى همراه من بيا.
به سايبان بنى ساعده رسيديم، در آنجا به گروهى برخورديم كه خواب بودند، حضرت زير لباس هر كدام يك گرده نان يا دو گرده پنهان كرد، آخرين نفر را كه كمك كرد باز گشتيم، به حضرت گفتم: فدايت گردم اينان حق را مىشناسند؟ فرمود: اگر مىشناختند هر آينه با نمك هم به آنان كمك مىكرديم”2”.
كمك به خويشاوند
ابوجعفر خثعمى مىگويد: حضرت امام صادق عليه السلام يك كيسه زر به من داده، فرمود آن را به فلان مرد از تيره بنىهاشم برسان و از اينكه من آن را براى او فرستادهام خبر نكن.
ابوجعفر مىگويد: كيسه زر را به آن مرد رساندم؛ گفت: خدا دهنده اين كيسه زر را پاداش خير دهد، هر ساله اين پول را براى من مىفرستد و من تا سال آينده با آن زندگى مىكنم ولى جعفر صادق با دارايى فراوانش به من كمكى نمىدهد ”3”!
اوج اخلاق
مسافرى از ميان حاجيان در مدينه به خواب رفت، وقتى بيدار شد گمان كرد هميان پولش به سرقت رفته، به جستجوى هميان برآمد، حضرت امام صادق عليه السلام را در حالى كه نمىشناخت در نماز ديد، به حضرت آويخت و گفت: هميانم را تو برداشتى!! حضرت فرمود: در آن چه بود؟ گفت: هزار دينار، حضرت او را به خانه برد و هزار دينار به او داد.
هنگامى كه به جايگاهش باز گشت هميانش را يافت، عذرخواهانه همراه با هزار دينار به خانه حضرت برگشت، امام از پذيرفتن مال امتناع كرده، فرمود: چيزى كه از دستم خارج شده به من باز نمىگردد، پرسيد: اين شخص با اين كرم و بزرگوارىاش كيست؟ گفتند: جعفر صادق عليه السلام است، گفت: اين كرامت به ناچار كار چنين كسى است ”1”.
درخواستت را بگو
اشجع سلمى بر حضرت امام صادق عليه السلام وارد شد، امام را بيمار يافت، كنار حضرت نشست و از سبب بيمارى حضرت پرسيد، امام صادق عليه السلام فرمود: از پرسيدن علت بيمارى منصرف شو، درخواستت را بگو، شعرى در طلب سلامتى براى آن حضرت از خدا خواند، حضرت به خدمتكارش فرمود: چيزى همراهت هست؟ عرضه داشت: چهار صد دينار، فرمود: آن را به اشجع بده ”4”.
مهربانى بىنظير
سفيان ثورى بر حضرت امام صادق عليه السلام وارد شد، آن بزرگوار را رنگ پريده ديد، سبب آن را از حضرت پرسيد؟ فرمود: همواره نهى مىكردم كه اهل خانه روى بام نروند، وارد خانه شدم ناگهان كنيزى از كنيزانم را كه عهدهدار تربيت يكى از فرزندانم مىباشد ديدم كه از نردبان بالا رفته و كودك همراه اوست، چون چشمش به من افتاد لرزيد و متحير شد، كودك از دستش به زمين افتاد و مُرد، تغيير رنگم به خاطر مرگ كودك نيست بلكه به خاطر ترسى است كه كنيز را فرا گرفت، حضرت دو بار به او فرموده بود: تو در راه خدا آزادى، گناهى بر تو نيست ”5”!
همه امورت را به مردم مگو
مفضل بن قيس مىگويد: بر حضرت امام صادق عليه السلام وارد شدم، نسبت به برخى از مسايل زندگى و حالاتم به حضرت شكايت كردم و از آن بزرگوار درخواست دعا نمودم. حضرت به كنيزش فرمود: كيسهاى كه از ابوجعفر به ما رسيده بياور، كيسه را كه آورد، فرمود: اين كيسهاى است كه چهارصد دينار در آن است، از آن براى رفع مشكل و پريشانيت استفاده كن، گفتم:فدايت شوم به خدا سوگند قصد پول گرفتن نداشتم، فقط براى درخواست دعا آمده بودم، فرمود: دعا را رها نمىكنم ولى همه آنچه را دچار آن هستى به مردم خبر نده كه نزد آنان سبك و خوار مىشوى ”6”.
احترام مهمان
عبداللّه بن يعفور مىگويد: مهمانى را نزد حضرت امام صادق عليه السلام ديدم، روزى مهمان براى انجام پارهاى از امور برخاست، حضرت او را از دست زدن به كارى بازداشت و خود آنچه را مىبايد، انجام داده، فرمود:
پيامبر صلى الله عليه و آله از اينكه مهمان به كار گرفته شود نهى كرده است ”7”.
برخورد با دو فقير
مسمع بن عبدالملك مىگويد: در منا با جمعى از شيعيان در خدمت حضرت امام صادق عليه السلام بوديم، در مقابل ما مقدارى انگور بود كه از آن مىخورديم، فقيرى آمد و از حضرت چيزى خواست، امام خوشهاى انگور به او عطا كرد، فقير گفت: مرا به اين انگور نيازى نيست، اگر درهمى باشد مىگيرم، حضرت فرمود: خدا برايت گشايش و فراخى فراهم آورد.
فقير رفت، سپس برگشت و گفت: خوشه انگور را بدهيد، حضرت فرمود: خدا برايت گشايش و فراخى آورد و چيزى به او نداد!
فقيرى ديگر آمد، حضرت صادق عليه السلام سه حبه انگور به او داد، فقير سه حبه را از دست حضرت گرفت، سپس گفت: حمد و سپاس پروردگار جهانيان را كه به من روزى عنايت كرد.
حضرت فرمود: بايست، پس دست مباركش را پر از انگور كرد و به او داد، فقير از دست حضرت گرفت سپس گفت: حمد و سپاس پروردگار جهانيان را كه به من روزى عنايت كرد.
حضرت فرمود: غلام چه مقدار درهم نزد توست؟ آن مقدار كه ما حدس زديم حدود بيست درهم بود، حضرت آن را هم به فقير داد و او هم گرفتسپس گفت: خدايا! سپاس اين عنايت هم از تو بود اى خدايى كه شريكى براى تو نيست.
حضرت فرمود: به جايت بايست، سپس پيراهنى كه بر تن مباركش بود به او داد و فرمود: بپوش، او هم پوشيد و گفت: خدا را سپاس كه مرا لباس پوشانيد، اى اباعبداللّه! خدا جزاى خيرت دهد. تا اينجا كه رسيد امام را رها كرد و برگشت و رفت. ما گمان كرديم كه اگر حضرت را رها نمىكرد پيوسته به او عطا مىفرمود: زيرا هرگاه به او عطا مىكرد او هم خدا را به عطاى حضرت سپاس مىگفت ”8”!
دعا و راز و نياز
عبداللّه بن يعفور مىگويد: شنيدم حضرت امام صادق عليه السلام در حالى كه دست به سوى عالم بالا برداشته بود مىگفت:رَبِّ لَاتَكِلْنى إلَى نَفْسى طَرفَةَ عَينٍ أبَداً لَاأقَلَّ مِن ذَلِكَ وَلَا أكثَرَ . پروردگارا! مرا يك لحظه نه كمتر از آن و نه بيشتر به خود وا مگذار.
پس به سرعت اشك از اطراف محاسنش جارى شد سپس رو به من كرده، فرمود: اى پسر يعفور! خدا يونس بن متى را كمتر از يك لحظه به خود وا گذاشت، پيامد سخت را به وجود آورد، عرض كردم: كارش به ناسپاسى نسبت به خدا هم رسيد؟ فرمود: نه، ولى مردن در چنين حالتى هلاكت است”9”!
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
امامت و ولایت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2533
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 13 شهريور 1391
|
شهيد محمود کاوه ، فرمانده لشکر 155 ويژه شهدا، به سال 1340 در شهر مشهد به دنيا آمد. پدر محمود از کسبه مشهدي و اصليتش از دهستان بيهود توابع قاين بود.
روزي که جنگ شروع شد، کاوه يک پاسدار 19 ساله بود اما 3سال بعد فرماندهي يکي از کليدي ترين يگان هاي سپاه پاسداران در جبهه هاي غرب ، موسوم به تيپ ويژه شهدا به او واگذار شد. نگرش نظامي خارق العاده محمود کاوه ، چنان او را شاخص نمود که در مدت کوتاهي ، تيپ تحت امر وي به لشگر ارتقا پيدا کرد.
سرانجام کاوه به تاريخ 10 شهريور 1365 در منطقه عمومي حاج عمران برروي قله 2519 مورد اصابت ترکش گلوله خمپاره قرار گرفت و درسن 25 سالگي به شهادت رسيد.
از محمود کاوه دختري 2 ساله به نام «زهرا» به يادگار ماند که عکس زير مربوط به او مي باشد. زهرا کاوه لباس پدر را به تن کرده است تا نشان دهد راه پدرش را ادامه خواهد داد.
روحمان با يادش شاد
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2709
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 2 شهريور 1391
|
به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب، دوم شهریور ماه سالروز شهادت مبارز نستوه شهید سید علی اندرزگو است. حجتالاسلام سید مهدی اندرزگو، فرزند این شهید بزرگوار خاطراتی را به نقل از رهبر انقلاب دربارهی آن شهید بازگو كرده است:
من در زمان مبارزات پدرم خیلی كوچك بودم و نكات چندانی در یادم نمانده است. هرچه میدانم، از مادرم یا از یاران پدر شنیدهام. بیشترین چیزی كه در خاطرم مانده، مسافرتها و سختیهایی است كه در راه مبارزه تحمل میكردیم. دستگیری پدر ما برای ساواك بسیار اهمیت داشت و برای دستگیری او جایزههای سنگینی تعیین كرده بودند.
برداشت آنها این بود كه اگر او را شهید یا دستگیر كنند، روند مبارزهی مردم بسیار كندتر خواهد شد. به همین منظور در ساواك بخش ویژهای را اختصاص داده بودند برای دستگیری این شهید بزرگوار. همهی اینها نشان از اهمیت بسیار بالای حضور شهید اندرزگو در بهبود روند مبارزهها دارد.
عمدهی فعالیت شهید اندرزگو در مبارزه با رژیم غاصب پهلوی عبارت بود از واردات اسلحه و تأمین اسلحهی مورد نیاز مبارزان و نیز وارد كردن اعلامیههای امام رحمهالله به داخل كشور. حاج احمد قدیریان هم كه اخیراً به رحمت خدا رفت، برای من نقل كرد سلاحهایی كه شهید اندرزگو از افغانستان وارد میكرد، در اوایل انقلاب بسیار به درد خورد و همهی آنها در كمیته و جاهای دیگر مورد استفاده قرار گرفت.
منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند كوچه بیشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم كه شهید اندرزگو برای این عزیزان كلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ برای حضرت آقا، شهید هاشمینژاد و آیتالله واعظ طبسی. البته من خاطراتی را در این مورد از زبان رهبر معظم انقلاب شنیدهام. حضرت آقا میفرمودند: شهید اندرزگو شبها دیروقت به منزل ما میآمدند و با هم جلسه داشتیم و در مورد مسائل مختلف با هم صحبت میكردیم.
این خروسها تخمگذارند!
یكی از خاطراتی كه رهبر معظم انقلاب برایم تعریف كردند، این بود كه بارها پدرم را در كوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شده بودند كه در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی كامل آنها را با خود جابهجا میكرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابهجایی مهمات با خود میبرد تا این عملیات شكلی عادیتر به خود بگیرد. البته ما اینها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمیشدیم.
از حضرت آقا شنیدم كه: یك روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم كه با یك موتور گازی میآمد. موتور را كه نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهی خروسها پرسیدم، جواب داد كه این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را كه كنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجك و اسلحه است.
شهید اندرزگو در شهریور ماه ۱۳۵۷ و در ماه مبارك رمضان به شهادت رسید، ولی ما تا زمان پیروزی انقلاب و ورود امام به ایران كه بهمن ماه بود، از این حادثه خبر نداشتیم. روزی كه امام وارد كشور میشدند، ما تلویزیون را نگاه میكردیم و منتظر بودیم كه ایشان هم همراه امام باشند و با ایشان وارد كشور شوند. حضرت امام به كشور آمدند و در مدرسهی رفاه مستقر شدند، فرمودند خانوادهی آقای اندرزگو را پیدا كنید، من دوست دارم آنها را ببینم. ما به دلیل مبارزات پدر و تحت تعقیب بودنش همواره در حال نقل مكان از شهری به شهر دیگر بودیم. به همین دلیل هیچكدام از اطرافیان امام نشانی ما را نداشتند، اما خود امام در آخرین دیدار پدر ما با ایشان، شنیده بودند كه ما در مشهد ساكن هستیم. این شد كه آیتالله طبسی و دیگر دوستان ما را پیدا كردند و خدمت امام بردند.
خبر شهادت پدر را امام رحمهالله دادند
یاد دارم زمانی كه در تهران و مدرسهی رفاه خدمت امام رسیدیم، ایشان دو برادر كوچكتر من را -یكی هفتماهه و دیگری دوساله- روی پاهای خودشان نشاندند و ما را مورد تفقد و مهربانی قرار دادند. ایشان پس از كمی مقدمهچینی خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر، مادرم طبیعتاً بسیار دگرگون و ناراحت شدند. حضرت امام هم برای مادر ما از حضرت زینب سلاماللهعلیها و صبر ایشان مثال زدند و او را به صبر و بردباری نصیحت فرمودند. سپس برای ما دعا كردند و من هنوز هم كه هنوز است، تأثیرات دعای امام را در زندگی خودم میبینم.
امام به مادرم فرمودند برای این كه راحتتر باشید، به تهران بیایید. ما همگی در تهران متولد شده بودیم و بعدها در دوران مبارزات پدر به شهرهای مختلف رفته بودیم. به هر ترتیب ما به تهران آمدیم و بعد از آن در مناسبتهای مختلف خدمت امام میرسیدیم و از رهنمودهای ایشان استفاده میكردیم. امام میفرمودند: همان شبی كه این روحانی مبارز به شهادت رسید، خبر شهادتش را برای من تلگراف كردند و من بهشدت از این موضوع ناراحت شدم و غصه خوردم كه ما محروم ماندیم از نعمت بزرگی مانند شهید اندرزگو كه تجربههای گرانبهایی در مبارزات داشت.
در دوران ریاستجمهوری و رهبری حضرت آیتالله خامنهای هم بارها با ایشان دیدار كردیم. عكسی كه حضرت آقا در آن حضور دارند، مربوط به سالگرد شهادت شهيد اندرزگو در سال ۱۳۶۱ یا ۱۳۶۲ است كه خدمت ایشان رسیديم. در عكس، آن پيرمرد پدربزرگ پدری من است كه همراه ما آمده بود.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
خاطرات امام خامنه ای ,
رایه الهدی ,
شهیداندرزگو ,
:: بازدید از این مطلب : 2792
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
جمعه 27 مرداد 1391
|
« «داوود بصائری به سال 1346 متولد شد. او در 22 فروردین 1362 ، در حالی که دانش آموز سال سوم دبیرستان بود ، شربت شهادت نوشيد. آن چه خواهید خواند ، نخستین نامه داوود بصائری از خوزستان به زادگاهش ، پس از اولین اعزامش به جبهه می باشد. این نامه جلوه ای زیبا و تاثیر گذار از روح دریایی یک بسیجی 14 ساله است:
[متن اولین نامه شهید داوود بصائری از جبهه] :
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم اعظم خانم. من داوود هستم. می خواستم که این نامه را برای مادرم بخوانید و بگویید من به جبهه رفتم و چون مادرم خبر ندارد که من به جبهه رفتم. می خواهم او را دلداری بدهید و نگذارید ناراحت شود و به مادرم بگویید چون می دانستم به من اجازه نمی دهید به جبهه بروم برای همین به شما خبر نداده ام و امیدوارم از من راضی باشی و دعای خیر یادت نرود. چون من دیگر غم شهادت دوستان را طاقت نیاورده به جبهه رفتم. و اگر پرسید درست چه می شود ، بگویید که من درسم خیلی خوب شده بود و می توانم بعدا بیام امتحان بدهم.
روحمان با یادش شاد
دست نویس اولین نامه شهید داوود بصائری از جبهه
بسیجی شهید داوود بصائری
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شهیدداودبصائری ,
:: بازدید از این مطلب : 2454
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 23 مرداد 1391
|
21 مرداد سال 61؛ کوچ خونین شهیدان طاهری،میرجلیلی،طهماسبی
پرونده سازمان منافقين بقدري ننگين است كه حتي بازخواني يكي از جنايتهاي اين سازمان، ننگ و نفرت ابدي را متوجه آن مي كند. يكي از اين جنايتها شكنجه سه تن از پاسداران انقلاب اسلامي به نام طالب طاهری،محسن میرجلیلی،شاهرخ طهماسبی است كه در 21 مرداد سال 61 به وقوع پيوست. متن زير شرح دلخراش اين جنايت است كه توسط يكي از شكنجه گران اعتراف شده است. خواندن اين اعتراف همانقدر كه انسان را از منافقين و حمايت كنندگان خبيث آنها متنفر مي كند، قدر و ارش انقلاب اسلامي را در پيش چشم او بالا مي برد.
شکنجه نیروهای انقلابی و حتی عناصر سازمان به وسیله تیم های ویژه بود. مرکزیت منافقین براین گمان بود که بدون نفوذ عناصر وابسته به حکومت درمیان اعضا و هواداران سازمان که امکان دست گیری های پی در پی و کشف خانه های تیمی در تهران و شهرستان ها وجود ندارد. بنابراین به عنوان یکی از وظایف – یا به اصطلاح خطاها – مقرر شده بود که عناصر مشکوک ربوده شوند و در خانه های تیمی مورد شکنجه قرار بگیرند تا بتوان به ماهیت عناصر وابسته به حکومت در بدنه سازمان پی برد.
در این مورد برای مسئله دار نشدن اعضا و هواداران، گفته می شد که این روش موقت است و پس از رسیدن به اهداف، کنار گذاشته خواهد شد. یکی از شکنجه گران منافق – مهران اصدقی – در این باره گفته است "به کلیه خانه های تیمی این خط را داده بودند که اگر در اطراف خانه افراد مشکوکی را دیدید، آن ها را بگیرید و سریع اقدام کنید. آن ها را بدزدید و به خانه تیمی ببرید و شکنجه کنید و اطلاعات بگیرید." بعد از اینکه این خط به ما داده شد تعداد زیادی حکم های جعلی کمیته و سپاه به ما داده شد و از طرف مسوولم مسعود قربانی با نام مستعار تقی به ما گفته شد که حسین ابریشمچی با نام مستعار رحمت خانه اش را برای این کار اختصاص داده و این مسئله آنقدر مهم است که او خانه خودش را در اختیار گذاشته، آدرس خانه به مصطفی معدن پیشه (رحمان) داده شد و او به همراه دو نفر دیگر به نام های شهرام روشن پناه و محمدرضا به خانه فوق رفتند. قرار بود آنها برطبق دستورالعملهایی که از بالا به ما گفته بودند خانه را آماده کنند و وسایل لازم برای شکنجه را تهیه کنند.
بعد از چند وقت جریان دزدیدن پاسداران کمیته پیش آمد و این جریان این طور بود که در خانه تیمی دیگری که در خیابان کارون داشتیم افراد مرکزیت بخش ویژه که مهدی کتیرایی و حسین ابریشمچی بودند جمع شده بودند فردی که مسوول حفاظت این خانه بود جواد محمدی با نام مستعار طاهر بود. طاهر حین مراقبت از خانه و دیده بانی از داخل خانه مشاهده می کند که فردی بیرون از خانه ایستاده است به او مشکوک می شود و طبق خط داده شده اقدام به شناسایی وی می کند. طاهر به خیابان می رود و از این فرد سوال می کند که مغازه ای که لوازم یدکی اتومبیل داشته باشد کجاست. وی آدرس یک مغازه لوازم یدکی را می دهد و طاهر فکر می کند وی بچه همین محل است و شکش برطرف می شود و به خانه برمی گردد.
روز بعد مشاهده می کند که همان فرد دیروزی به همراه یک جوان دیگر در خیابان ایستاده اند طاهر کاملا به آنها مشکوک می شود و به افراد بالا که در خانه بودند اطلاع می دهد آنها بعد از اینکه این جوانها را مشاهده می کنند به طاهر می گویند این دو نفر را بدزدید طاهر به همراه دو نفر دیگر که در آن خانه بودند اقدام به دزدیدن این دو جوان می کنند و به خیابان می آیند و با ماشین جلوی آنها می پیچند و به آنها می گویند که ما کمیته ای هستیم که به شما مشکوک شده ایم و با زور و تهدید این دو نفر را به داخل ماشین می اندازند و به ساختمانی که از قبل آماده شده بود می برند و به همراه افراد دیگر که در خانه بودند شروع به شکنجه آنها می کنند.
روايتي از يك شكنجه قرون وسطايي
مهران اصدقی در اعترافات خود نحوه شکنجه دو برادر پاسدار طالب طاهری و محسن میرجلیلی گفته: "جواد محمدی، رضا هاشملو و نبی ضیایی برادران پاسدار را با ماشین در حالیکه آنها را به پایین صندلی ماشین دولا کرده بودند وارد خانه کردند چون به برادران پاسدار گفته بودند ما کمیته ای هستیم و به شما مشکوک هستیم درخانه نیز می خواستند با همین وضع با آنها برخورد کنند ولی وقتی آنها را داخل اتاق وارد کنند برادران پاسدار عکس موسی خیابانی که به دیوار چسبیده بوده را می بینند متوجه می شوند که به وسیله چه کسانی ربوده شده اند. به همین خاطر از همان ابتدا سکوت می کنند و جواد به همراه افرادی که در خانه بودند همان ابتدا سکوت می کنند و جواد به همراه افرادی که در خانه بودند دست به شکنجه می زنند برادران پاسدار را روی صندلی نشانده و با طناب دست ها و پاهای آنها را می بندند و با کابل به کف پا و سر و صورت و بدن پاسداران می زنند و سپس جواد محمدی مدارک و کارت های پاسداری را از جیب برادران پاسدار درآورده و می برد تا به مسوولان بالا نشان دهد.
در همین روز از طریق مسعود قربانی که مسوول من ، مهران اصدقی بود به من اطلاع داده شد که چنین افرادی دزدیده شده اند و مسعود قربانی به من گفت: مسوولیت بازجویی از اینها به عهده توست و همین امشب سوالاتی در زمینه شیوه های شناسایی خانه های تیمی در می آوریم و تو به خانه خیابان بهار برو. من پس از تنظیم سوالات صبح به آن خانه رفتم و با ورود به خانه به دیدن افراد دزدیده شده رفتم نقابی پارچه ای به صورتم زدم و ابتدا وارد حمام شدم محسن میر جلیلی یکی از پاسداران در حمام بود و در حالیکه پاهایش تاول هایی زده بود که خون داخل آنها مرده بود با زنجیر دستها و پاهایش بسته شده بود. با ورود من به حمام، او متوجه شد که من فرد جدیدی هستم.
حدودا 26- 25 ساله بود و لاغر و قد بلند بود و فقط به من نگاه می کرد بعد از اینکه از حمام بیرون آمدم وارد اطاق شدم تا پاسدار دیگر را که طالب طاهری نام داشت ببینم او نیز دست ها و پاهایش با زنجیر بسته شده بود و پاهایش متورم و کبود و تاول زده بود وی قدی نسبتا کوتاه داشت و حدود 17 ساله بود . از اتاق بیرون آمدم. من به همراه مصطفی و شهرام و محمدرضا کار شکنجه را شروع کردیم ابتدا آنها را روی صندلی بستیم و سپس صندلی را خواباندیم من کابل می زدم و مصطفی معدن پیشه دهانشان را با پارچه گرفته بود تا صدا بیرون نرود و وقتی مصطفی میزد من دهانشان را می گرفتم آنها مرتب مطالب راتکذیب می کردند و هنگامی که خیلی از فشار ضربات دردشان میامد الله اکبر می گفتند.
در اثر زدن با کابل تاول هایی که روی پاهای آنها بود ترک می خورد و خون جاری می شد و به مصطفی گفتم پاهایش را باند پیچی کند تا بتوانیم مجددا آنها را بزنیم. در اثر ترکیدن تاولها خون کف حمام راه افتاده بود و وقتی شکنجه محسن تمام می شد او را بیرون می آوردیم و طالب را داخل حمام می بردیم. تا عصر ما شکنجه را ادامه دادیم وقتی خودمان خسته می شدیم آنها را از روی صندلی باز می کردیم و دست ها و پاهایشان را با زنجیر به میز داخل اطاق می بستیم.
روز بعد باز دست به کار شدیم در حمام من و مسعود قربانی نزد محسن میر جلیلی که روز صندلی بسته شده بود رفتیم مسعود قربانی خطاب به محسن گفت: شنیده ام تو اطلاعات نمی دهی میدانی ما با دشمنانمان چطور رفتار می کنیم؟ اگر اطلاعات ندهی ترا می پزیم سپس به من گفت اتو بیاور من اتو آوردم مسعود اتو را به برق زد و اتو را در حالیکه چراغش روشن شده بود و داغ می شد از فاصله بین تکیه گاه صندلی و محل نشستن آن به کمر محسن نزدیک کرد طوریکه او احساس می کرد که اتو داغ است و فقط به من خیره شده بود و هیچ حرفی نمی زد مسعود قربانی مجددا سوال کرد حرف میزنی یا نه؟ که به دنبال این حرف ناگهان اتو را به کمر محسن میر جلیلی چسباند که محسن از شدت درد با حالت عجیبی دهانش را باز کرد سپس از هوش رفت.
سپس مسعود قربانی به محمدرضا گفت آب سرد رویش بریز تا به هوش بیاید . من از حمام بیرون رفتم و وارد اتاقی که جواد محمدی و مصطفی معدن پیشه در آن بودند شدم. جواد خطاب به طالب می گفت زندگی و نجاتت دست خودت است یا باید اطلاعات بدهی یا پوستت را می کنم سپس به مصطفی گفت: برو چاقو بیاور مصطفی چاقو را آورد و به جواد داد. جواد دو بار چاقو را روی بازوی طالب کشید که خون نیامد بار سوم چاقو را محکم کشید که بازوی طالب را برید ناگهان طالب بر اثر درد شدید تکان خورد و خون از بازویش جاری شد می خواست حرف بزند که جواد گفت: خفه شو دوباره خواست حرفی بزند جواد گفت خفه شو و با مشت توی دهان طالب کوبید طوریکه دندان هایش شکست و دهانش خونی شد باز که خواست حرفی بزند جواد گفت الان حالیت می کنم و سپس میله ای سربی را برداشت و به دهان و فک و چانه و دندان های او زد مصطفی نیز با میله سربی دیگر که در دستش بود به جاهای مختلف بدن طالب می زد و این ضربات آنقدر محکم بود که طالب از ناحیه دنده هایش احساس درد شدید می کرد.
سپس به حمام رفتم دیدم محسن به هوش آمده است مسعود قربانی گفت: باید با آب داغ حال اینها را جا آورد و سپس من آب داغ آوردم و مسعود به من گفت: آب داغ را یواش یواش بریز تا بیشتر زجر بکشد.
طوری که تمام تاول های پایش ترکید و حال خیلی وحشتناکی پیدا کرده بود و از جای باندها خون آبه راه افتاده بود و پوست پاها از بدن جدا می شد. محسن بیهوش شد و وقتی به هوش آمد مسعود قربانی که آب داغ را روی دست های محسن ریخت که دستهایش پف کرد و چروک شد و حالت پختگی داشت. من در حالیکه عرق کرده بودم از حمام خارج شدم و به اتاقی که جواد و مصطفی بودند رفتم با صحنه دلخراشی مواجه شدم:
پوست سمت راست سرطالب به همراه موهایش کنده شده بود.
وقتی طالب به هوش آمد مصطفی سر او را محکم گرفت و جواد با عصبانیت گوش و بینی طالب را برید. طالب بیهوش شد جواد محمدی چاقو را کنار چشم طالب گذاشت و فشار داد که خون از چشمش بیرون ریخت وقتی طالب به هوش آمد مصطفی با کابل به سینه و پاهای طالب می زد.
به حمام رفتم و با کابل شروع به زدن محسن کردم محمدرضا هم دهان محسن را گرفته بود. سپس محسن را که دیگر رمقی در بدن نداشت باز کردیم و داخل اتاق دیگر بردیم و با زنجیر به میز بستیم.
من مجددا به اتاقی که طالب در آن شکنجه می شد رفتم. طالب بیهوش، در حالیکه خون در جاهای مختلف صورتش خشکیده بود روی صندلی همچنان در حال شکنجه شدن بود و جواد محمدی در حالیکه انبردست در دستش بود مشغول کشیدن دندان های طالب بود. طالب که به هوش آمد جواد از او اطلاعات می خواست و در مورد یکسری کارت و مدارک پاسداری که از جیب طالب به دست آورده بود سوال می کرد و می گفت: آدرس دوستانت را به ما بده که طالب جوابی نمی داد. جواد گفت: اینطوری نمی شود باید این را کبابش کرد و مصطفی به آشپزخانه رفت و یک گاز پیک نیک و یک سیخ به همراه خودش آورد و به جواد داد.
شب آمپول سیانور به بدنشان تزریق کردیم که بعد از تزریق سیانور صدای خر خر از گلوی آنها خارج می شد و ما در حالیکه هنوز زنده بودند و در حال جان دادن بودند بدن آنها را طوری طناب پیچ کردیم که داخل صندوق عقب جا شود و حین طناب پیچ کردن دیدم داخل لباس های طالب خرده شیشه است به طرف خیابان نظام آباد به راه افتادیم تا ماشین را تحویل خروزندی و محمد جعفر هادیان برای دفن بدهیم.
بخشی از سوالات دادستان از مهران اصدقی
باتوجه به اینکه اجساد شکنجه شده توسط شما، سه تن از برادران پاسدار بوده اند و شما در رابطه با جزییات شکنجه به دو نفر از آنان اشاره نموده اید، در مورد سومین پاسدار شکنجه شده توضیح کافی دهید؟
پاسدار سوم که شاهرخ طهماسبی نام دارد به وسیله واحدهای دیگر بخش ویژه که تحت مسوولیت فردی به نام محمد شعبانی با نام مستعار نادر و حمید از مسوولان نظامی بخش ویژه بوده اند ربوده می شود. شاهرخ طهماسبی در یکی از خانه های تیمی بخش ویژه مورد شکنجه قرار می گیرد و پس از مقاومت زیادی که در قبال شکنجه می کند به شهادت می رسد و سپس وی را در محلی دفن می کنند.
هدف شما از اعمال این گونه شکنجه های وحشیانه چه بود؟
این خط جدای از سایر خطوط ما نبود چون بعد از ضربه 12 اردیبهشت خط شکنجه داده شد و در تحلیل سازمان نسبت به شکنجه گفته می شد که ما ضربه نظامی با رژیم زیاد زده ایم ولی تا به حال کار اطلاعاتی نکرده ایم کار اطلاعاتی موفقیتش خیلی بالا است و از طرفی ماهر نوع شیوه ای اعم از ترور، به آتش کشیدن منازل را انجام داده ایم ولی نتیجه ای نداده بنابراین باید به کار اطلاعاتی رو بیاوریم و با شکنجه افرادی که عضو شبکه های اطلاعاتی رژیم هستند می توانیم براحتی خطمان را جلو ببریم و جلوی ضرباتی که به خودمان وارد می شود بگیریم و به عبارتی حیات و موجودیت سازمان تنها و تنها با ادامه شکنجه امکان پذیر است.
این جنایات فجیع توسط چه کسانی طراحی و هدایت می شد؟
ضربه 12 اردیبهشت که به مرکزیت سازمان وارد شده بود کیفی ترین و بالاترین نیروهای سازمان را پشت جریان شکنجه کشاند چون مسئله مهم بود و خط سیر عملیاتی سازمان روی شکنجه قرار گرفته بود لذا مرکزیت سازمان در راس این جریان قرار داشت و بطور خاص افرادی از مرکزیت که در هدایت این جریان نقش داشتند عبارتند از مسعود رجوی، علی زرکش یزدی، محمود عطایی، مهدی افتخاری و افرادی که در داخل کشور مسوول اجرای آن بودند مهدی کتیرایی و حسین ابریشمچی... بودند و ما نیز عاملین اجرایی جریان فوق بودیم.
برادران در مقابل شکنجه وحشیانه شما چه عکس العملی از خود نشان می دادند؟
پاسداران در مقابل اقدامات ما هیچگونه اطلاعاتی ندادند و مقاومت کردند و در مقابل شکنجه های ما مدام الله اکبر می گفتند و هر چه قدر به آنها فشار می آوردیم تا آدرس دوستانشان و نحوه کشف خانه ها را به ما بدهند جواب نمی دادند و اظهار بی اطلاعی می کردند.
چه نتیجه ای از شکنجه عاید شما شد؟
با آن اهدافی که وارد این جریان شدیم چیزی از آن اهداف نصیبمان نشد و هنوز نتوانسته بودیم کانال ضربات را در بیاوریم و روز به روز ضربات بیشتری از جانب رژیم دریافت می کردیم لذا سازمان تصمیم به خارج کردن آخرین بازمانده های تشکیلات خود که ضربه نخورده بودند را گرفت و برای این که بتواند براحتی این کار را انجام دهد. خطر انجام روزی 30 عملیات به واحدهای عملیاتی داده شد تا جو شهر را متشنج کنند. از طرف دیگر افشای جریان شکنجه سازمان را زیر علامت سوال برده بود و حتی بچه های خودمان نسبت به این جریان مسئله دار شده بودند و سوال می کردند که این کار کیست و ما چون توجیهی برای کار نداشتیم و نتیجه مناسبی هم کسب نکرده بودیم ناچارا می گفتیم کار ما نیست.
پس از افشای جریان شکنجه و انعکاس آن در رسانه های گروهی، عکس العمل مرکزیت سازمان تروریستی منافقین چه بود؟
ضربات 12 اردیبهشت آنقدر برای سازمان سنگین بود که مانند فردی که غرق می شود و برای نجات خود به هر چیزی دست میاندازد ما نیز برای نجات خود از نابودی تنها به این فکر بودیم که حتی اگر شده برای چند روزی موجودیت سازمان را حفظ کنیم و لذا جنون آمیز دست به شکنجه زدیم و خودمان حتی پیش بینی این مسئله را نکرده بودیم که در صورت فاش شدن این قضیه چه کار کنیم این مسئله نشان دهنده دستپاچگی ما و بی برنامه بودن سازمان و نداشتن تحلیل درت از جریانات بود و وقتی خسرو زندی بعد از این جریان در عملیات دستگیر شد و محل دفن اجساد شکنجه شده و قضیه شکنجه گری سازمان لو رفت سازمان تصور نمی کرد که فاش شدن این جریان اینقدر برایش گران تمام شود و وقتی با انبوه شرکت کنندگان در تشیع جنازه این پاسدار و مسئله دار شدن بچه ها در داخل تشکیلات رو به رو شد و دید تمامی اذهان عمومی بر علیه اش بسیج شده اند مجبور به موضع گیری شد و به ما که در این عمل دست داشتیم گفتند چیزی به افراد تشکیلات نباید بگویید و اگر سوالی کردند بگویید کار خود رژیم است.
اعتراف فرانسوي!
اجساد سه تن از نیروهای کمیته انقلاب اسلامی که به دست عناصر سازمان مجاهدین خلق ربوده شده و پس از شکنجه های فراوان به قتل رسیده بودند، امروز 25 مرداد با شرکت صدها هزار تن از مردم تهران تشیع شد. روزنامه جمهوری اسلامی در گزارشی از این مراسم نوشت: پیکر مطهر سه تن از پاسداران مظلوم کمیته انقلاب اسلامی که به فجیع ترین وضع به دست منافقین ضد خلقی به شهادت رسیدند صبح امروز در میان انبوه هزاران تن از امت عزادار تهران با حضور شخصیت های سیاسی و مذهبی کشور از مقابل کمیته انقلاب اسلامی تشیع و در قطعه 26 شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد. ساعت 9 صبح امروز در حالی که میدان بهارستان و خیابان های اطراف آن مملو از جمعیت عزادار تهران با چهره های برافروخته شان بود، پیکرهای مطهر شهیدان طالب طاهری، محسن میر جلیلی و شاهرخ طهماسبی، سه شهید مظلوم کمیته انقلاب اسلامی که پس از اسارات به دست منافقین و تحمل هولناک ترین شکنجه های ددمنشانه از سوی مزدوران امریکا، به شهادت رسیدند، طی مراسمی باشکوه در حالی که دسته موزیک مارش عزا می نواخت، به میان جمعیت انتقال داده شد.
تشییع کنندگان با گفتن الله اکبر، لا اله اله الله شعار می دادند: مرگ بر منافق، مجاهدین بر سنگر حق می ستیزند، منافقین در پشت جبهه خون می ریزند، ای پاسدار قرآن شهادتت مبارک، دادستان، دادستان به خاطر مکتب من، شکنجه های تن من، القصاص القصاص، شهیدان زنده اند الله اکبر، این جان و تن ما هدیه به رهبر ماست.
خبرگزاری فرانسه نیز در گزارشی این مراسم، اقدامات سازمان مجاهدین خلق و مقابله جمهوری اسلامی با آن سازمان را مورد توجه قرار داده است که گزیده ای از آن بدین شرح است: با اجتماع هزاران تن از مردم تهران برای تشییع جنازه سه پاسداری که به وسیله منافقین شکنجه شده بودند، مبارزه ای که مقامات ایرانی از چند روز قبل علیه تروریسم داخلی شروع کرده بودند، مشخص تر شد. اجساد این سه تن در حالی که در پلاستیک پیچیده شده بود بر سر دست های هزاران تن، از کمیته مرکزی مرکز تهران تشییع شد. صدای گنگ دست هیای که با یک نوحه به شدت به سینه ها می خورد با فریاد مرگ بر منافق در حالی که مشت ها به هوا می رفتند جا عوض می کرد...
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شکنجه ,
منافقین ,
پاسدارها ,
شهدای انقلاب ,
رایه الهدی ,
شهیدمیرجلیلی ,
شهیدطهماسبی ,
شهیدطاهری ,
:: بازدید از این مطلب : 2413
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 20 مرداد 1391
|
سید علی دوامی به سال 1346 در ساری متولد شد. سید علی 21 سال بعد ، به سال 1367 در منطقه عملیاتی شلمچه ، در لباس سربازی نهضت حضرت روح الله بال در بال ملائک گشود. او در زمان شهادت ، جانشین فرماندهی گردان مسلم ابن عقیل از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.
بی شک زندگی کوتاه این شهید عزیز ، سرشار از نکته های آموزنده و جالب توجه است اما تنها یکی از آن ها است که سید علی را در میان اهل دنیا شاخص تر از سایر همرزمان شهیدش می کند. او در 21 رمضان به دنیا آمد و در 21 رمضان به شهادت رسید. نامش هم «علی» بود. بعضی ها اعتقاد دارند ، این که در زمان شهادت هم 21 سال داشته است ، حلقه دیگری از همین نشانه ها به حساب می آید.الله اعلم. به بهانه قرار داشتن در ایام شهادت مولا امیر المومنین (صلوات الله علیه) که سالگرد شهادت سید علی دوامی هم هست ، نگاهی می کنیم به تعدادی از تصاویر به یادگار مانده از او که از پایگاه رزمندگان شمال برداشت کرده ایم.
این عکس ها تنها بخشی از جمال زیبای شهیدانی چون او را به نمایش می گذارد. حقیقت آنان جز در میان آسمانیان شناخته شده نیست و شاید زمانی که این سید ، در رکاب مولایش بازگردد تا انتقام خون شهدای کربلا را بستاند ، بخش دیگری از زیبایی روح بلند او آشکار شود. خدا را چه دیدی ، شاید آن روز هم 21 رمضان باشد.
و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا
روحمان با یادش شاد
تصاویر کودکی شهید سید علی دوامی
شهید دوامی، جانشین فرمانده گردان مسلم ابن عقیل
شهید سید علی دوامی جانشین فرمانده گردان مسلم
جانشین فرمانده گردان مسلم بن عقیل در لباس غواصی
تشییع پیکر شهید سید علی دوامی
و کوچه ای معطر به یاد شهید...
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
21رمضان ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2360
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 9 مرداد 1391
|
حضرت خدیجه در حالت احتضار به پیامبر گفت: عبایی که جبرئیل در آن به تو وحی کرده را همراه من در قبرم بگذار! اما پس از غسل و هنگام کفنکردن جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شد و اتفاق دیگری رقم خورد.
حسن رسولی از اساتید دانشگاه صنعتی شریف، به مناسبت سالگرد وفات همسر با وفای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، حضرت خدیجه کبری(س) گفتند: حضرت خدیجه (س) قبل از ازدواج با پیامبر اکرم (ص) نیز شخصیت عظیمی بود و این عظمت و بزرگی با ازدواج پیامبر بیشتر شد...
این مدرس دانشگاه گفت: شخصیت و درک این بانو بالا بود، او نه تنها همسر پیامبر بزرگ خداست، معدن کرامت و منشأ پیدایش ائمه معصومین است.
رسولی افزود: خدیجه (س) به لحاظ علمی اولین زنی است که به پیامبر (ص) ایمان آورد و به لحاظ اعتقادی اولین زنی است که نماز خواند.
خدیجه، یکی از چهار زن برتر عالم است
رسولی به بیان روایتی از پیامبر اکرم (ص) پرداخت و گفت: پیامبر فرمود: از خدیجه سخن گفتید، کجا همانند آن بانو پیدا میشود؟ او بود که در آن شرایط بحرانی که مردم در دعوت توحیدی من، مرا دروغگو میانگاشتند با شهامت مرا در دعوت و زندگیام گواهی کرد و در راه دین خدا مرا یاری کرد و با دارایی خود مدد رساند.
وی افزود: چهار زن نواندیش و ستمستیز و عدالتخواه در زندگی خویش به گونهای با درایت و شهامت درخشیدند و سالار زنان روزگار شدند که عبارتند از مریم، آسیه، خدیجه، فاطمه سلام الله علیهم.
خدیجه کبری، مایه مباهات ائمه
رسولی با بیان اینکه لقب «کبری» بودن را خود پیامبر اکرم (ص) به خدیجه دادند گفت: امام سجاد (ع) در دمشق برای معرفی خود فرمودند: «انا ابن محمد المصطفی، انا ابن فاطمة الزهرا، انا ابن خدیجة الکبری» یعنی من فرزند محمد مصطفی، فرزند فاطمه زهرا، فرزند خدیجه کبری هستم. و در دعای ندبه وارد شده «خدیجة الغری» یعنی خدیجه ارجمند.
جبرئیل به خدیجه سلام رساند
پژوهشگر عرفان اسلامی گفت: در شب معراج در حالی که جبرئیل گردش زمین و عوالم وجود را به پیامبر نشان داد، پیامبر به جبرئیل فرمود: آیا کار یا حاجتی نداری؟ جبرئیل گفت: سلام خدا و مرا به خدیجه برسان. وقتی پیامبر به خانه میآید و سلام را ابلاغ میکند خدیجه میگوید: «ان الله هو السلام و منه السلام و الیه السلام و علی الجبرئیل السلام»؛ خدا خودش سلام است و هر چه سلامتی است از خداست و هر سلامتی به سوی خداست و سلام باد بر جبرئیل.
کفن خدیجه کبری از سوی خدا آمد
این کارشناس تاریخ اسلام گفت: گفت: چند روز بعد از ماجرای شعب ابی طالب، حضرت خدیجه، در پنج سالگی حضرت زهرا (س) و پس از بیست و پنج سال زندگی مشترک با پیامبر اکرم (ص) از دنیا رحلت کرد.
رسولی، درباره درخواست حضرت خدیجه در لحظه موت بیان داشت: حضرت خدیجه در حالت احتضار به پیامبر گفت: عبایی که جبرئیل در آن به تو وحی کرده را همراه من در قبرم بگذار!
وی گفت: هنگامی که روح ملکوتی حضرت خدیجه به بهشت صعود کرد، پیامبر ایشان را غسل دادند و حنوط کردند و وقتی خواستند حضرت را در همان عبای مخصوص کفن کنند جبرئیل نازل شد و عرض کرد: «یا رسول الله، الله یقرئک السلام و یخصک بالتحیة و الاکرام و یقول لک یا محمد ان کفن خدیجة من عندنا، فانها بذلت مالها فی سبیلنا» ای رسول خدا، خداوند متعال سلام و درود بر تو میفرستد و تو را با بهترین و گرامیترین احترامها مخصوص میگرداند و به تو میگوید: خدیجهای که تمام داراییاش را در راه به ما بخشید، کفن او را ما عنایت میکنیم.
رسولی ادامه داد: جبرئیل کفن بهشتی را تقدیم کرد و پیامبر اکرم (ص) ابتدا حضرت خدیجه (س) را با عبای مبارکشان کفن کردند و سپس کفنی را که جبرئیل آورده بود، روی آن قرار دادند.
سال وفات خدیجه سال حزن و اندوه
استاد دانشگاه صنعتی شریف با اشاره به علت نامگذاری سال عام الحزن گفت: سال وفات ابوطالب و خدیجه را عام الحزن نامیدند و در واقع ایشان اولین پایه نام گذاری این سال بودند.
این کارشناس تاریخ اسلام افزود: آن سال غم و غصهها بر پیامبر اکرم (ص) هجوم آورد و کفار ایشان را بسیار تحقیر کردند و آزردند، چرا که این دو فرد در ظاهر، بزرگترین پشتیبانهای پیامبر بودند.
وی در پایان گفتوگوی خود با فارس خاطرنشان کرد: پیامبر اکرم (ص) دوازده سال پس از درگذشت حضرت خدیجه(س) زندگی کردند و هر بار که نام «خدیجه» میآمد، ایشان میگریستند.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حضرت خدیجه ,
عام الحزن ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2018
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 9 مرداد 1391
|
به نقل از فارس، «بیژن کریمی» از جانبازان و آزادگان دوران دفاع مقدس است که 1001 روز از عمر خود را در اسارتگاه تکریت 11 عراق پشت سر گذاشت و در 9 شهریور 69، به میهن اسلامی بازگشت. وی نویسنده کتاب «هزار شب و یک شب» است که در این اثر به وقایع روزهای تلخ و شرین اسارت اشاره کرده است. این آزاده دفاع مقدس با ذکر خاطرهای، ماه مبارک رمضاین در اسارت را روایت میکند.
* شوربایی که در سفره افطار اسرا خودنمایی میکرد!
در دوران اسارت و تمام ایام سال گرسنگی و تشنگی معمول بود، بنابراین اسرا بیشتر اوقات روزهدار بودند؛ غذای ما در شبانه روز شامل «شوربا» یا همان آش عدس بود که به هر فردی یک استکان میرسید، «برنج» را با آب بادمجان یا آب پیاز و «گوشت» تاریخ مصرف گذشته سرو میکردند!. در ماه مبارک رمضان بعثیها ساعت 5 بعد از ظهر «برنج» با آب بادمجان را با «گوشت» و «شوربا» برای افطار با هم میدادند تا هر اسیری غذایش را برای افطار یا سحری تقسیم کند. چون ظرفی نبود که غذا را تا سحر نگهداریم، بیشتر اسرا به اجبار افطار و سحری را با هم میخوردند و مجبور بودند بدون سحری روزه بگیرند و تمام روز را به سختی و گاهی همراه با چاشنی شکنجه طی میکردند.
* ختم قرآن در 3 دقیقه!/ فروش سیگار برای خریدن وقت خواندن قرآن
هر اسارتگاه یک جلد قرآن کریم داشت و عراقیها این کتابها را میدادند که ادعا کنند خواستههای اسرا را برآورده میکنند. و در هر اسارتگاه برای هر 10 گروه 13 نفره یعنی برای 130 نفر یک جلد قرآن کریم وجود داشت و برای ختم قرآن، هر فردی 3 دقیقه میتوانست قرآن بخواند.
خریدن وقت قرآن کریم نکته جالب دیگری بود؛ بعثیها در اسارتگاه به هر اسیری 2 تا 3 نخ سیگار میدادند؛ من سیگارم را به بچههایی که سیگار استعمال میکردند، میدادم تا وقت قرآنشان را بخرم یا برخی دیگر نصف نان خود را میدادند تا سهمیه و وقت قرآن دیگر اسرا را بخرند.
در ماه مبارک رمضان تنبیه و شکنجه عمومی کمتر نمیشد؛ گرسنگی و تشنگی ماه مبارک رمضان از یک سو و شکنجههای جسمی و روحی از جمله اجازه ندادن برای خواندن نماز و دعا از سویی دیگر شرایط را سختتر میکرد و هدف آنها این بود که جلوی روزهداری اسرا را بگیرند.
* افطاری با طعم صابون 40 اسیر را شهید کرد
یکی از شکنجههای عراقیها در ماه مبارک رمضان آلوده کردن غذای اسرا به مواد شیمیایی مانند پودر لباسشویی، صابون و نفت بود. در یکی از روزهای ماه رمضان که تمام اسرا از گرسنگی روزانه تحملشان بسیار کم شده بود، عراقیها در اسارتگاه «تکریت 11» افطار را مسموم کرده بودند که بسیاری از بچهها بیمار شده بودند و با توجه به نبودن سرویس بهداشتی در اسارتگاه، سختترین بیماری بود که بعدها تبدیل به اسهال خونی شد و در طول یک ماه 40 نفر از اسرا به دلیل مبتلا به این بیماری به شهادت رسیدند......
بقیه در ادامه مطلب..... رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
اسارت ,
اردوگاه عراقی ها ,
رایه الهدی ,
سفره افطار ,
:: بازدید از این مطلب : 2290
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
شنبه 7 مرداد 1391
|
به نقل از تابناک ، احتمالا بسیاری از مردم ، حداقل مردم تهران نقاشی چهره ایشان را بر دیوار ساختمان سازمان تبلیغات اسلامی واقع در تقاطع ولیعصر و زرتشت دیده اند که با تاسف فراوان بسیار هم مورد بی مهری قرار گرفته و مانند ارزشهای شهدا و نام شهدا این نقاشی نیز کم رنگ شده است.
شهید سید محمد حسین نواب در سال 1345 در شهرضای اصفهان به دنیا آمد.او در سالهای نوجوانی و جوانی ضمن کسب علوم و معارف دینی در حوزه بالاخص در محضر آیت الله جوادی آملی حضوری فعالانه در جبهه های حق علیه باطل داشت.یکی دو سال پس از پایان جنگ و شروع کشتار مسلمانان بوسنی ، سید محمدحسین که حسرت جا ماندن از قافله شهدا را در سینه داشت راهی آن سرزمین شد و بالاخره در تاریخ 873/6/8 در شهر موستار بوسنی توسط کرواتهای هم پیمان با صرب ها به شهادت رسید.روزنامه کیهان در شماره 19722 خود درباره شهید نواب چنین مینویسد :
* خبرنگار طلبه شهيد «سيدمحمد حسين نواب»
براي آخرين بار وقتي مي خواست عازم بوسني و هرزگوين شود تا به مسلمانان مظلوم آن ديار كمك نمايد، محضر مقام معظم رهبري رسيد. معظم له از ايشان پرسيدند: چند وقت مي خواهي در بوسني بماني و او گفت: براي خدمت مي روم و قصد برگشتن ندارم. آقا فرمودند: به اين فهم و شعور تو غبطه مي خورم!
طلبه مخلص و ناب، سيدمحمد حسين نواب، شاگرد فاضل مدرسه حقاني قم بود كه دانش و بينش را در آن حوزه از استادان فرزانه آموخت. علاوه بر اين، از محضر مفسر فرزانه آيت الله جوادي آملي كسب فيض كرد. در جنگ تحميلي رژيم بعث عليه ايران اسلامي وظيفه خويش را انجام داد و اكنون نوبت امدادرساني و خدمات فرهنگي به مردم ستمديده و جنگ زده بوسني فرا رسيده بود. او به عنوان خبرنگار كيهان در بوسني مشغول فعاليت شد و تاثير بسياري در روحيه مبارزاتي و انتقال فرهنگ شهادت به مردم آن سامان داشت. صفحه آخر زندگي اش توسط مزدوران كروات در بوسني و هرزگوين ورق خورد و راستي بايد گفت: شهادت يار مي شناسد نه ديار!
طلبه و خبرنگار بسيجي شهيد «سيدمحمد حسين نواب»، سال 1345 در شهرضاي اصفهان متولد شد و در 8/6/1373 در بوسني و هرزگوين به دست صرب هاي جنايتكار به شهادت رسيد."
مقام معظم رهبری در پیامی به مناسبت شهادت این طلبه بسیجی مرقوم فرمودند:
« شهادت طلبه بسیجی سرافراز حجت الاسلام سیدمحمد حسین نواب برای ملت ایران که حضور خود را در اقصی نقاط جهان برای دفاع از حق و حقیقت با چنین حوادث برجسته ای به اثبات می رسانند مایه افتخار و سربلندی است.»
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
نواب ,
طلبه ,
امام خامنه ای ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2168
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 2 مرداد 1391
|
«آرمیتا چند وقت پیش میگفت خواب بابا را دیدم. ما در پمپ بنزین بودیم؛ یک تانک پشت سر ما بود و یک کامیون جلوی ما ایستاده بود. آن تانک به کامیون شلیک کرد و راننده کامیون از داخل آن به بیرون پرت شد.» این روایت همسر شهید داریوش رضایینژاد از این روزهای آرمیتاست؛ دختر معصومی که یک سال پیش، پدرش را تقدیم پیشرفت و سربلندی ایران عزیز کرد.
به گزارش رجانیوز، حضور رهبر معظم انقلاب در خانه شهید داریوش رضایینژاد و دیدار با خانواده ایشان یک تفاوت اساسی با سایر دیدارهای ایشان از خانواده شهدای هستهای داشت و آن، حضور دختر زیبا و بامزه شهید رضایینژاد در این دیدار و تعامل پدرانه رهبر انقلاب با او بود؛ تا جایی که «آرمیتا» به «آقا»، بادامزمینی تعارف کرد و برای ایشان نقاشی کشید و آیتالله خامنهای هم حدیثی را در تایید موهای بلند و زیبای این دختر شهید روایت کردند.
این دیدار به دلیل بازیهای کودکانه آرمیتا و حس پدرانه رهبر انقلاب نسبت به این دختر شهید، بازتاب بسیاری در میان مردم داشت و حتی رسانههای غربی نیز به آن پرداختند.
مستند تلویزیونی «آرمیتا مثل پری» که بهمناسبت اولین سالگرد شهادت داریوش رضایینژاد از شهدای عرصه علمی کشور تهیه شده است، دیشب بعد از خبر ۲۱ از شبکه اول سیما پخش شد که استقبال گسترده مردم را در پی داشت. این مستند مروری به زندگی شهید رضایینژاد و پیوند عاطفی فرزند شهید با رهبر معظم انقلاب اسلامی داشته است. رجانیوز به مناسبت سالگرد شهادت این شهید، مستند «آرمیتا مثل پری» را منتشر می کند.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
آرمیتارضایی نژاد ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2219
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 1 مرداد 1391
|
آقاي متوسليان پايت چه شده؟
بعد از فتح خرمشهر با يكسري از فرماندهان به ديدن حضرت امام رفتيم. از بيت امام كه خارج شديم، هر كدام از بچهها چيزي ميگفت. يكي از نورانيت حضرت امام صحبت ميكرد و ديگري از خلوص معنوي ايشان ميگفت. در اين بين، ناگهان چشمم به حاج احمد افتاد كه عصا به دست با پاي زخمي و تركش خورده از بيت خارج ميشد. همين كه پاي را از بيت بيرون گذاشت، با عصبانيت عصا را به سمتي پرت كرد و با صداي بلند بدون اينكه كسي را مخاطب قرار دهد، گفت: به خدا قسم ديگر عصا را به دست نميگيرم. ميخواهم بدون عصا راه بروم. جمعي كه آنجا بوديم با نگراني به او كه به سختي راه ميرفت نگاه انداختيم. همان طور كه راه ميرفت. زير لب چيزي را زمزمه ميكرد. همه ميدانستيم كه حاج احمد با حضرت امام ملاقات خصوصي داشته، ولي اين كه در آنجا چه گذشته، كسي خبر نداشت.
سرانجام طاقت نياوردم. به همراه چند نفر از بچهها به سراغ او رفتيم و جريان را پرسيديم. گفت: پيش امام كه بودم ايشان دستي روي پايم كشيد و با لحن پدرانه پرسيد: آقاي متوسليان، پايت چه شده؟ در جواب گفتم: زخمي شده. بعد هم ساكت شدم. آن وقت امام با همان مهرباني دستي روي پايم كشيد و گفت: ان شاء الله خوب ميشود و شما به دنبال عمليات ميروي.
بعد از شرح اين واقعه، حاج احمد همه ما را با خودش از جماران برد و با رسيدن به ابتداي ميدان قدس، همه ما را در آنجا روي زمين نشاند و گفت: برادرها، حضرت امام فرمودند كه جنگ بايد با همان قوت خودش ادامه داده شود و امر دفاع كما فيالسابق پيش برود.
حاجي ضمن تشريح نقطه نظرات امام، در حالي كه بچهها دور او حلقه زده بودند، گفت: برادرها، يا زنگي زنگ يا رومي روم! ديگر تكليف ما واضح است. بايد براي عمليات بعدي عازم منطقه بشويد و خيلي سريع عمليات را شروع كنيد.
اين دستور حاجي كه مبتني بر رهنمود فرماندهي معظم كل قوا حضرت امام بود، باعث شد تا ما بلافاصله براي شناسايي عمليات بعدي، عازم منطقه شلمچه يا همان منطقه عملياتي رمضان بشويم.
ما براي جنگ با اسرائيل انتخاب شديم
ما گرم كار شناسايي بوديم كه پيامي از حاج احمد به دستمان رسيد. حاجي در اين پيام خيلي كوتاه و صريح نوشته بود: تصميم گرفته شده كه ما براي جنگ با اسراييل عازم لبنان بشويم. سريع وسايل و تجهيزات تيپ را جمع كنيد و بياييد تهران، پادگان امام حسين(ع).
بلافاصله ظرف دو سه روز، كليه تجهيزات و وسايل تيپ را جمع كرديم و عازم پادگان امام حسين(ع) شديم. هنگامي كه به تهران رسيديم، در پادگان امام حسين(ع) باخبر شديم كه حاج احمد به اتفاق حاج همت و يك تعداد ديگر از برادران تيپ براي اقدامات اوليه به لبنان رفتهاند و به زودي براي اعزام ما به آنجا باز خواهند گشت.
برادر احمد، شما خدا و ائمه را فراموش كردهايد؟
آن روز كه برادر احمد از سوريه به تهران بازگشت، قرار شد بعد از اداي نماز مغرب و عشاء، به اتفاق ايشان و برادران جعفر جهروتي زاده،محسن حياتيپور و يك برادر روحاني از پادگان امام حسين(ع) به خانه حاجي در محله امامزاده سيد اسماعيل تهران برويم. بنا بود شب خدمت حاجي باشيم و صبح به همراه ايشان برويم فرودگاه براي اعزام به سوريه. حوالي نيمه شب بود كه دو نفر از بچههاي سپاهي پادگان امام حسين(ع) به در خانه حاجي مراجعه كردند.
ما در طبقه بالا داخل اتاق حاجي نشسته بوديم. حاجي رفت دم در و مدتي بعد با يك حالت آشفتهاي برگشت بالا. پرسيديم: قضيه چيست؟ حاجي گفت: از قراري كه اينها ميگفتند، گويا برادرهايي كه در نوبت اول به لبنان رفتهاند، دچار مشكل شدهاند و اسراييليها هم نيروهاي اعزامي ايران را تهديد كردهاند. حاجي خيلي ناراحت بود. توي آن اتاق كوچكش قدم ميزد. اولين باري بود كه من در يك حالت عادي، گريه اين مرد را ميديدم. بيتاب بود، اشك ميريخت، گريه ميكرد و ميگفت: چرا تيپ به اين حالت درآمده؟ يك نيمه از آن در سوريه و لبنان و يك نيمه در جنوب و يك تعداد هم در تهران پراكندهاند. تيپ قدرتمندي كه در حمله بيتالمقدس داشتيم، حالا از هم پاشيده شده و مشكل سازماندهي و وحدت فرماندهي داريم. جمع كردن اين وضع خيلي مشكل است.
در همين حالت ناراحتي و گريه، ايشان جمله عجيبي را به زبان آورد كه ما بار اول آن را به شوخي گرفتيم؛ ولي بعد كه به منطقه لبنان رسيديم، ديديم آنچه حاجي در آن شب گفت، عين حقيقت بود. حقيقتي بس ثقيل كه ما در آن نتوانستيم آن را هضم كنيم. حاجي با چشمهايي خيس از اشك گفت: من كه به لبنان بروم، ديگر برنميگردم. اينها بايد به فكر خودشان باشند. من ميدانم كه بروم لبنان، ديگر برنميگردم.
ما باز هم حرفش را جدي نگرفتيم. با خودمان گفتيم: مگر ممكن است كسي كه ميداند اگر به لبنان برود، ديگر برگشتي نيست. باز هم عازم چنين سفري بشود؟ براي همين هم من با لحن دوستانه به حاج احمد گفتم: شوخي نكن حاجي، اين حرفها ديگر چيست كه ميزني؟ ان شاء الله سالم ميروي و برميگردي و هيچ مشكلي هم پيش نمي آيد. به خواست خدا، موفق و پيروز برميگردي.
ايشان باز هم با همان حالت محزون، در حالي كه لاينقطع اشك ميريخت، گفت: نه! من ديگر برنميگردم.
خيلي تعجب كرديم. با اصرار از او خواستيم علت اين يقين خودش را ـ كه البته ما صرف حمل بر توهم ميكرديم ـ به ما هم بگويد. حاجي سرانجام تسليم شد و گفت: عمليات فتحالمبين را به ياد داريد؟ گفتيم: خب. بله، خدمتتان بوديم. گفت: يادتان هست كه پيش از عمليات قرار بود 90 دستگاه نفربر «آيفا»، 100 دستگاه تويوتا و امكانات وسيعي را براي عمليات به ما بدهند؛ ولي در عمل، امكاناتي خيلي جزئي در اختيارمان قرار گرفت؟ گفتيم: بله، خوب يادمان هست.
حاجي گفت: من آن زمان خيلي ناراحت بودم كه خدايا، آخر با اين امكانات جزئي چه جوري ميتوانيم عمليات كنيم. مثلا ما را از كردستان آوردند به عنوان عدهاي كه قادريم يك تيپ جديدي تشكيل بدهيم و عمليات موفقي در جنوب داشته باشيم. حالا با اين وضع ميترسم اين عمليات موفق نباشد و مايه آبروريزي بشود. خلاصه توي همين عوالم، با خودم كلنجار ميرفتم كه شب شد. آمدم بيرون وضو بگيرم كه از پشت سرم توي تاريكي شب، يك برادر سپاهي دست بر شانهام گذاشت و آن را فشار داد. با تعجب سر چرخاندم كه اين كيست؟ ديدم ميگويد: برادر احمد شما خدا و ائمه(ع) را فراموش كردهايد؛ به فكر آمبولانس و امكانات مادي اين دنيا هستيد. توكل بر خدا كن و اين امكانات را ناديده بگير.
به حق قسم، شما پيروز خواهيد شد. ان شاء الله بعد از اين عمليات هم،عمليات ديگري در پيش داريد به نام «بيت المقدس». شما بعد از عمليات بيتالمقدس، براي جنگ با اسراييل، عازم لبنان خواهيد شد. پايان كار شما در آنجاست و از آن سفر برنخواهيد گشت! وقتي كه حاج احمد داشت اين مطالب را براي ما تعريف ميكرد، به شدت منقلب بود. ما هم كه بيشتر حواسمان متوجه انقلاب روحي اين مرد بود تا حرفهاي حيرتآوري كه به زبان ميآورد، به اصطلاح مطلب را جدي نگرفتيم و خواستيم به او دلداري بدهيم. براي همين هم گفتيم: اصلا هم اين طور نيست. چه كسي از فرداي خودش خبر دارد؟ ان شاء الله همه چيز به خوبي و خوشي انجام ميشود و سالم ميروي، سالم و موفق هم برميگردي؛ اما باز هم حاجي حرفش يكي بود؛ اين رفتن برگشتني در پي ندارد!........
بقیه در ادامه مطلب....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج احمدمتوسلیان ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2295
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
|
نویسنده : گمنام
پنج شنبه 29 تير 1391
|
پرسيدم: براي چه ميخواهي ببري؟ جواب داد: مادر من 95 سالش است و فوقتخصص قرنيه چشم. به من گفته دنبال اين شهيدان گمنام برو و ...
به گزارش خبرگزاري دانشجو، حسين يكتا در طرح ضيافت انديشه نخبگان دانشجويان دانشگاه شريف در خصوص نزديك بودن ظهور امام زمان (عج) به سخنراني پرداخت.
متن كامل سخنراني به شرح زير است:
شما به ضيافت انديشه آمدهايد كه پس از آن وارد ماه رمضان ميشويم ما هم به جبهه و يك مهماني رفته بوديم و اعتقاد ما اين است كه اين برنامه مهماني در مهماني ضيافت انديشه ميشود.
ضيافت انديشه خروجي مناسبي داشته است ما مانند آن هشت سال پشت در بهشت خدا را نفهميديم كه ما را بيرون كردند و اين زمان يك ماهه ماه مبارك رمضان هم تمام ميشود.
هر كسي اگر چيزي به دست آورد خوب استفاده ميكند.
من در اين چند روز كتابي را در خصوص بچههاي اسير مطالعه ميكردم كه متوجه شدم بچههايي كه اسير شدند يك سبك زندگياي داشتند كه همان مشكلي است كه همه ما با آن مواجه هستيم.
در آن كتاب خواندم كه رزمندهاي در حال نماز و به قنوت ايستاده بود كه عراقيها به پشت در اين اردوگاه آمدند و با باتوم به نردههاي آهني ميكشيدند و ميگفتند نمازت را تمام كن در حالي كه آن بچه در حس خودش بود و نماز ميخواند كه سپس عراقيها وارد اردوگاه شدند و اطراف اين اسير ميچرخيدند و نگاهش ميكردند كه چرا نماز و قنوتش را نميشكند.
نماز اين اسير تمام شد و عراقيها دو دست او را به پنجره اردوگاه بستند و با باتوم و ميلگرد آنقدر زدند تا مچهاي دو دستش شكست سپس رهايش كردند و فردا صبح دوباره روي دست هاي شكستاش ضربه زدند و آن را خرد كردند و سپس دستش را باز كردند.
آن رزمنده به گوشه اردوگاه آمد و به نماز ايستاد كه عراقيها پس از پايان نماز او را به سمت فاضلاب دستشويي بردند و گفتند كه وارد فاضلاب شود كه نپريد و سپس هلش دادند و سرش را با چوب زير فاضلاب كردند و سپس آن را بيرون كشاندند.
تمام اين شكنجهها به خاطر يك دو ركعت، قنوت و نماز بود.
در مسجد دانشگاه ميريم و نماز ميخوانيم و خوابمان ميبرد و نمازمان كم و زياد ميشود.
بچهها تمام رزمندههايي كه شهيد شدند را روز قيامت آنها را از زير خاك بيرون ميآورند.
در آن كتاب نوشه شده بود: ما رابا يك كاميون به بصره آوردند و يك بازجويي ساده انجام دادند من هم كه دست و پايم تركش خورده بود در يك بيابان خالييمان كردند و شكم و صورت ما روي زميني كه منطقه آن حصاركشي شده بود قرار گرفت.
ديدم كه كنار من يك رزمندهاي در حال درد كشيدن است و پرسيدم چي شده است؟ و احساس كردم كه يك تركش به پشت او وارد شده كه داد و فرياد كردم و يك عراقي با يك جعبه آچار آمد و يك درفش كفاشي كه در آن بود را بيرون آورد و با هم درفش پيراهن و زخم آن رزمنده را پاره كرد.
سپس انبردست را از داخل جعبه خارج كرد و با آن تركش را گرفت و پيچاند و از داخل نخاع و ستون فقرات آن رزمنده را بيرون كشيد و در آن لحظه تمام بچههايي كه صحنه را ديدند ذكر يا قمربنيهاشم ميگفتند و آن رزمنده كه سن زيادي هم نداشت دستش را در دستان من فشرد و آخ نميگفت تا داغ به جيگر عراقيها بگذارد و سپس عراقي پيراهنش را كه كثيف بود بر روي زخمش انداخت و رفت.
من از او پرسيدم كه خوبي؟ كه من را نگاهي كرد و چشمانش را بست و شهيد شد و سپس عراقيها مقداري آن طرفتر در يك چاله انداختند و رفتند.
آنچه در جبهه گذشت يك جمله بيشتر نبود يك عده اسير تكليف بودند، يكسري مست ليلي جماران بودند و تا مست نشوي كار حل نميشود.
مستي عشق خدا، مستي ديدن رخ مهدي زهرا عقل را از سر و هوشت خارج ميكند و به همين دليل رفقا و بچههاي ضيافت انديشه امروزه حاكميت شهدا بر دلهاست ميخواهي بپذير ميخواهي نپذير.
صبح بسيار نزديك است چرا ما پشت خاكريز با آن همه غصه شاد بوديم ولي الان با اين همه امكانات خوش نيستيم؟
بعضي اوقات خاطرات را كه براي بچهها تعريف ميكنيم ميپرسند حاج آقا راستي جنگ بوده؟ افسانه است؟ راست است؟
علي فردپور براي روحيه دادن به رزمندهها روي خاكريز رفت و اذان گفت و همين رزمنده در عمليات چنگوله، مهران و عاشوراي 2 تير خورد و مفقود شد و استخوانش هم پيدا نشد.
براي هر نفري بين خود و خدايش در هر مقام و ادبياتي يك لحظه، پشت خاكريز گرفتار ميشود كه بايد اذان بگويي حتي به انجام يك ثواب، ترك گناه و يا دل دادن به امام زمان باشد.
بچههاي ضيافت انديشه خيلي خداوند خاطرتان را قبل از ماه رمضان خواسته تا پچ پچي يواشكي در گوشت بگويد.
ضيافت انديشه و ماه رمضان و شب قدر هم تمام ميشود ما قدر شبهاي قدر شبهاي عمليات را قدر ندانستيم.
مراقب باشيد به اندازه يك سال برايتان مينويسند بابا شهدا قدر امام زمان را ديدند و به هيچ كس قول ندادهاند كه اين ماه رمضان آخرين ماه رمضان است.
ما قدر جبهه را ندانستيم و بيست سال در به در شماها هستيم و به بهانه شما اردو، راهيان نور و برنامه ميآييم.
يكي دنبال جنازه ميدويد تا تابوت شهيد گمنام را بگيرد پرسيدم: براي چه ميخواهي؟ گفت: مادرم گفته تابوت شهيد گمنام را به خانه بياور.
پرسيدم: براي چه ميخواهي ببري؟ جواب داد: مادر من 95 سالش است و فوقتخصص قرينه چشم ميباشد و به من گفت دنبال اين شهيدان گمنام برو و زماني كه شهيدي را دفن كردند تابوتش را برايم بياور زيرا ما ارامنه رسم داريم كه ما را با تابوت در قبر بگذارند.
مادرم گفت اگر ميشود جنازه مرا داخل تابوت يكي از شهدا بگذاريد.
به حضرت عباس قسم شهيدان زندهاند من تا صبح ميتوانم تصرف و مديريت شهدا در زندگي دختران و پسرها را بگويم.
شهيد احمديروشن زنده است چرا ميگويند گوش را زير قبه امام حسين نبريد زيرا آتش به آن حرام ميشود و چرا ماها ميرويم در قبه امام حسين، در مجلس آن امام و در مجلس ضيافت انديشه و اوضاعمان خراب ميشود چون باز گناه ميكنيم.
شهدا ميخواستند، ميشد اما الان ميخواهي نميشود.
ورود به خانه اهل بيت زوري نيست بلكه محبتي است؛ عاشق، معشوق و رفيق شويد.
هنوز گذر شما به شب اول قبر نيفتاده است اگر امام عصر نيايد بگويد اين فرد براي من است ولش كنيد پدرت را در ميآورند شهدا به امام زمان راست گفتند.
امام خميني گفت: من انتظار ز نيمه خرداد كشم و 14 خرداد فوت كردند و مقام معظم رهبري ميفرمايند من دلبسته يار خراساني خويشم حكيم حرف بيحكمت نميزند، اي رفيق برو جاي خودت را در اين پازل پيدا كن.
در گفتمان ادب و اخلاق جا ماندهايم و ارباب ما در اين دنيا در حال يارگيري است در حالي كه ما جا ماندهايم برويد يك فكري كنيد.
وقت بسيار است سرعت عالم تند شده فتنه پس از فتنه است خبر پس از خبر است پس خبري در راه است و خداوند دنيا را براي يك خبرهاي مهم در حال آماده كردن است.
آيا دل من و تو هم آماده است؟ و اين را شهدا در جنگ فهميدند كه عمليات نزديك است و آنها خوب از فرصت استفاده كردند و رفتند.
امام عصر دل تك به تك ما را رصد ميكند و دائم به دل ما سر ميزند و كساني ديگري در آن دل لانه كردهاند و به همين خاطرما جا ماندهايم.
اگر كسي درس نخواند در دانشگاه بماند حرام است زيرا اين همه بيتالمال در دانشگاه خرج ميشود رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج حسین یکتا ,
رایه الهدی ,
ارمنی ,
:: بازدید از این مطلب : 2647
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 28 تير 1391
|
هرچه که می کشیم و هرچه که برسرمان می آید ، از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
طرح از آقای صالحی منش ، برای دریافت عکس در سایز اصلی روی آن کلیک نمایید.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج حسین خرازی ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 3826
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 28 تير 1391
|
محمد تهرانی مقدم برادر شهید سردار حسن تهرانی مقدم در این برنامه گفت: بهترین جمله درباره شهید تهرانی مقدم، عبارتی است که رهبر انقلاب درباره او به کار بردند: دانشمند برجسته، سردار عالیقدر، پارسای بیادعا.
وی افزود: در باب سردار عالیقدر باید بگویم در زمانی که مردم فریاد میزدند جواب موشک، موشک !، این شهید بزرگوار با دست خالی به ندای امام و مردم پاسخ داد و چه شجاعانه پاسخ داد. به یاد دارم که هر موقع که میخواست موشکی را به سمت دشمن شلیک کند، ابتدا زیارت عاشورا میخواند و بعد از آن با یک ماژیک روی بدنه موشک مینوشت: «و ما رمیت اذ رمیت، ولاکن الله رمی».
تهرانی مقدم گفت: در بحث دانشمند برجسته، باید بگویم زمانی که رهبری به منزل این شهید آمدند، گفتند که در بازدیدی که از مقر این شهید داشتم با جمعی از جوانان نورانی و نخبه روبرو شدم. ایشان از فرزندش حسین پرسیدند رشته تحصیلیات چیست؟ او گفته بود مدیریت. ایشان هم به حسین گفتند رشته تو مدیریت است و رشته پدرت هم مدیریت عملی بود. حسن در مقر تحت مدیریتش، صدها دکتر و پروفسور را گرد هم آورده بود.
برادر پدر علم موشکی ایرانی ادامه داد: در باب عبارت پارسای بیادعا هم باید بگویم که او سیر و سلوکش را از مسجد و در محضر علم و علما آغاز کرد. در سالهای پیروزی انقلاب، با فعالیت شبانه روزی، با فرهنگ امام و انقلاب آشنا شد و در روزگار دفاع مقدس، صیقلی شد. او علمدار دفاع از امامت و ولایت بود که در سازمان جهاد خودکفایی به اوج رسید. در گره گشایی از محرومین و مستضعفان گرههای راهش را باز میکرد و در تهجدهای شبانه نورانی میشد. تا این که نهایتا در ایام غدیر، لبیک گویان به خدمت مولایش امیرالمومنین(ع) رسید.
برادر شهید تهرانی مقدم گفت: حسن چند روز پیش از شهادتش به خانه ما آمد. من و مادرم در خانه بودیم. میگفت چند شب پیش خواب دیدم که از دنیا رفتهام. در قبر تنگ و تاریکی جا گرفتم و دو ملک غضبناک به سمت من آمدند. از من پرسیدند که خب، چیزی هم داری؟ در آن لحظه به نظرم رسید بگویم من اقامه عزای اباعبدالله را داشتم. در آن لحظه قبر فراخ شد و دو ملک صورتی خندان پیدا کردند و باغی روبرویم هویدا شد. من خودم هم چند روز پیش خواب برادرم را دیدم. لباس مرتب و مخصوص مهمانی پوشیده بود و میخواست برود. به او گفتم حسن آقا سوالی دارم. آخرش مولا علی کمکت کرد یا نه؟ به من گفت: حاج ممد این جا خیلی دقیق است. سه مرتبه به من گفت حواست جمع باشد. گفتم هنوز جواب من را ندادی. دستم را به گردنش انداختم و گفتم تا جواب ندهی، نمیگذارم بروی! گفت مولا دستم را گرفت و الان هم جایم خوب است.
وی در پایان گفت: وقتی که به دیدن بدن قطعه قطعه شده و بیسر برادرم رسیدم، این جمله امام حسین(ع) بالای پیکر حضرت عباس(ع) به یادم آمد که الان کمرم شکست و چارهام از دست رفت....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
شهیدتهرانی مقدم ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2652
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
|
نویسنده : گمنام
چهار شنبه 27 تير 1391
|
كسي اين روزها سراغي ازش نميگيرد! سردار 26 ساله سپاه اسلام، 12 سال است كه خانهنشين شده. شنيده بودم مدتي راننده تاكسي هم شده بوده! بالاخره زندگيست ديگر، بيكاري آدم را ديوانه ميكند!
يك مناظرهي فني جنگ را بهش تحميل كرده بود. فرهاد ميدانست كشور قرمز، كشور كره شمالي است. ساعتي از طرح عملياتي فيالبداههاش دفاع كرد و نقاط ضعف كرهشمالي را چنان گفت كه گويي بیست سال در كره زندگي كرده است. ژنرال هم قانع شد و دو مدال افتخار، جايزهی نبوغ نظامي ژنرال فرهاد 26 ساله شد.
بعد از فرماندهي ايلام، سه سال فرمانده انتظامي تهران بزرگ بود. ماهي يكي، دو بار خانه ميرفت و شبها در محل كار ميخوابيد. شش بار توسط منافقان و گروهكها ترور شد که آخرين بارش 10 روز پس از ترور شهيد «صياد شيرازي» بود.
انگار خدا سردار نظري را ذخيرهي اسلام قرار داده بود تا ما امروز سراغش برویم و در مقابل اينهمه رشادت و شجاعت زانوي ادب بزنیم. تلاطم بزرگ زندگي سردار نظري فتنهي تيرماه 78 بود. جناح به اصطاح اصلاحطلب ميخواست گوشت قربانياش كند. شكايت كردند و محاكمهاش كردند. خواستند كمرش را خم كنند و نظام را بيآبرو. دادگاه سريالي سردار نظري دعوا سر او نبود، سر شرافت نيروي انتظامي بود كه متهم شده بود به قتل دانشجويان. قتل برخی از دانشجوياني كه خودشان بهعنوان شاكي پروندهی سردار نظري، به دادگاه آمده بودند!
15 قسمت دادگاه علني در تلويزيون نصيب سردار سپاه اسلام بود. آبرويش حتي به اندازهی مفسدان اقتصادي اهميت نداشت و چهرهاش را بدون مانع در تمامي رسانههاي كشور بهعنوان عامل اصلي فتنهي كوي دانشگاه معرفي كردند. اما سنت الهي هميشه بر مظلوميت شيعيان مرتضي علي(ع) نميچرخد. فرهاد با سربلندي تبرئه شد و رئيسشان (سيد محمد خاتمي) بهعنوان رئيسجمهور از فرهاد عذرخواهي و دلجويي كرد.
فرهاد پس از آنكه سربلند از دادگاه بيرون آمد. بيش از يك دهه خانهنشين شد و هنوز هم سرباز مدافع اسلام و ميهن است؛ نه خودش را طلبكار نظام ميداند و مانند عدهاي كه براي تكتك روزهاي جبهه نرفتنشان سر نظام منت ميگذارند و سهم ميخواهند، نه مردم را مديون خود ميداند و نه خودش را قهرمان. هرچند سردار فرهاد نظري براي امتداد يك قهرمان است كه لابهلاي بياهميتي و روزمرهگي جستوجوگران دولتي جنگ، هر روز پير و پيرتر ميشود. به امتداديها پيشنهاد ميكنيم براي سردار نظري نامه بنويسند و به امتداد بفرستند! تا شايد براي ايشان با احساس تكليف شرعي، امتداديها را سر سفرهي پر بركت مجاهدت و دوستي با شهدا ميهمان كند!
چهارده سال بيشتر نداشت كه از كتاب «خواص شيميايي مواد»، فرمول تهيهی مواد منفجره را ياد گرفت و با دوستانش ماشین ساواک را در يك بمبگذاري منفجر کرد.
در عملیات حمله به شهرک نظامی چوارتهی عراق فرمانده گردان بود. قرار بود همزمان با عملیات «والفجر 9» در عمق 60 کیلومتری خاک عراق، يك گردان به تیپ 3 کماندویی گارد ریاستجمهوری حمله كند تا تأمین شهر سلیمانیه را از اختيار اين تيپ خارج كند. تیپ 3 کماندویی را بدون تلفات، از بین بردند و موقع بازگشت از ارتفاعات هزار قله، استقبال مردم بانه و مریوان هدیهشان بود. فرهاد در جایی گفته بود: «فقط سه تا قاطر اسیر دادیم!»
جنگ كه تمام، شد تازه فرهاد بیستوسه سالش بود. بنياد جانبازان تهران برايش هفتاد درصد جانبازي و از كار افتادگي ثبت كرد. پروندهی مجروحيتها و گزارش حوادث و بستري شدنش هم حدود چهارصد صفحه است. بايد ميرفت خانه و بازنشست ميشد! ولي هنوز انقلاب كار داشت، فرهاد رفت و امنيت ايلام را به عهده گرفت!
چند سطر از برای تاریخ/ برشهايي از كتاب «براي تاريخ»، نوشتهي «فرهاد نظري»
«لباس فرم نيروي انتظامي بر چوبلباسي جا خوش كرده بود و چون نگاهم با او تلاقي كرد، گويا به من گفت: برو! سرداري بيدردسر كه بيدردي است. پیمودن راه خداوندی، بیکفنپوشی مجاهده نیست. اگر مرد راهی و دل تو همان دل مجنون و رقابیه و دهلاویه است، دستهایت را درآستین استوار کن و راه عدالتخانه را با جامهی سبز ولایتی به استقبال شتاب...
... با قرائت حکم برائت من، موجی بزرگ کشور را در خود گرفت. تيتر روزنامهها ديدني بود؛ دستهاي كه تا امروز اصل را بر برائت دانسته و ايران را براي تمامي ايرانيان ميخواستند، امروز برائت را منفيترين واژهي فرهنگ زبان فارسي ميشمردند، اما وجدان عمومي برائت را طلوع خورشيد عدالت از محكمه و عدالتخانه ميدانستند. خودم را اگرچه در مقابل افکار ملت روسپید میدیدم، اما رگهای از غصه جانم را میفشرد...
در جبهه نشد. کاش در میدان پرفتنهی فریب و نیرنگ و اغواگری و در پرتاب و شلیک تیر و ترکش قلم به کاروانیان میپیوستم. حیف شد سردار! نه؟!
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
سردارنظری ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2453
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 25 تير 1391
|
|
نویسنده : گمنام
یک شنبه 25 تير 1391
|
نمی دانم امشب چرا هوا اینقدر آفتابیست
برای دانلود روی عکس کلیک نمایید رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
خداحافظ رفیق ,
کاوه خداشناس ,
رایه الهدی ,
:: بازدید از این مطلب : 2808
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
|
نویسنده : گمنام
دو شنبه 19 تير 1391
|
برای شهادت حاج احمد متوسلیان کسی سندی رو نکرده است/ احمد! اگر تو بودی فتنه 88 قطعاً 8 ماه طول نمیکشیدما در برابر به کار بردن این لفظ که شهید شد و تمام شد و پرونده را جمع کنید، میایستیم و موضع میگیریم. باید آن قدر غیرت و شرف داشته باشید که حداقل از اسرائیلیها یاد بگیرید که یک خلبان پیزوری متجاوز به اسم رون آراد را که به لبنان تجاوز کرده، حزبالله زده طیارهاش را انداخته و خلبانش سقوط کرده، هنوز که هنوز است اسرائیلیها میگویند دست شما ایرانیهاست، باید جواب بدهید! هر اسرائیلی موظف است شمع روشن کند که امروز فارغالتحصیل شد، امروز مصاحبه کرد، امروز... یک جریان متجاوز و بیخود را زنده نگه میدارند، بعد خاک بر سر ما کنند. خاتمی! هاشمی! توی این مملکت سه دهه است که این قضیه پیش آمده. حداقل با پرونده به این خوبی بازی سیاسی کن، مطالبه داشته باش. مطالبه نداشتند. زمان احمدینژاد در چهار سال اول که موتور پرانرژیش کار میکرد، مطالباتی مطرح شد و دیدید که لبنانیها 4 صبح، بچه به بغل در شارع المزار به خاطر شماها کف خیابان بودند.
برگشتیم، اما برنگشتیم. بچههایش یک اردوگاه زدند و شیربچههایی که به دست چمران و امام موسی صدر پرورش پیدا کرده بودند، آمدند پیش بچههای احمد، یکیشان شد سیدعباس موسوی! یکیشان شد حاج رضوان معروف به عماد مغنیه که خواب اسرائیل را از چشمش ربود. وقتی ترورش کردند، اسرائیلیها گفتند امشب راحت خوابیدیم. یک شیربچه دیگرش سیدحسن نصرالله «حفظهاللهتعالیعلیه». دشمنانتان برایتان اینها را نوشتهاند. پرونده شما مفتوح است. یکی از چیزهایی که میگویند تروریستپرور هستید، مال این است که احمد و بروبچههایش اینها را پرورش دادند که در جنگ 33 روزه در لبنان و 22 روزه در غزه، دنیا را به هم ریختند. پس باید افتخار کنیم که این احمد ماست و این آثار و تبعات اوست.
اما احمدجان! یار من! «یوسف! نیا! اینجا کسی یعقوب نیست/ لحظهای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست/ ای گل زیبای من از غربتت اشکی نریز؟ نازنین اینجا خدا هم پیششان محبوب نیست».
احمدجان! از من میپرسی خودم به شخصه دعا میکنم اگر در زندان هستی، نیائی. پس برای چه مراسم گرفتهاید؟ شما او را نمیشناسید، ولی من یک برهه زمانی کوچکی با او زندگی کردهام. حاج منصور با او زندگی کرده و اخلاقش را و دیوانهبازیهایش را میداند. اگر بیاید، اتفاقی را که در فرودگاه میافتد برایتان میگویم. در عملیات بیتالمقدس که مجروح شد، یک عصا دستش بود.
احتمالاً آن عصا هنوز دستش هست. سن چقدر؟ هفتاد و خردهای. چشمش درست نمیبیند. او را توی فرودگاه آوردهاند، من و منصور رفتهایم و زیر یک خم او را گرفتهایم. چشمش یکخردهای میبیند. اولین سئوالی که میکند میپرسد: آقامنصور! کی مرا به فرودگاه جمهوری اسلامی میبرید؟ میگویم: احمدجان! این فرودگاه جمهوری اسلامی است دیگر! میگوید شوخی نکن. چهجوری فرودگاه جمهوری اسلامی است؟ پس اینها کی هستند؟ این قد و قوارهها چی هستند؟ این تابلوها چی هستند؟ نگاه که میکنی میبینی همه خارجکی است! خودروی chairman گذاشتهاند وسط فرودگاه و همه دارند به عنوان الگو و اسوهدورش طواف میکنند!
توی فرودگاه شهر خودش و زادگاه خودش ای دریغ از یک عکس یا یک تمثال از او.بنرهای شصتاد متری هست که نوشته فقط شلنگ ما را بخرید. شلنگ ما پاره نمیشود. کاسه توالت چینی یزد! اینها ارزش هستند. یزد سالار داشته از دست داده، طوری نیست. در ورودی شهر یزد به عنوان شهر سنتی و سوپر حزباللهی این چیزها مهم نیست، کاسه توالت چینی مهم است.
احمدجان! اینجا خودش است. اگر احمد بتواند یکی از آن چکهای آبدارِ محض رضای خدایش را میزند توی گوشم یا عصایش را بلند میکند و میزند توی فرق سرم. اگر عصایش چینی باشد دو تکه میشود، اما اگر اصل باشد، قطعاً فرق سر من دو تکه میشود!
از فردایی هم که توی این مملکت بیاید، هر روز یک جا دعوا راه میاندازد. امروز باید برود دانشگاه آزاد و بگوید: تو این بر و بچهها را پرورش دادی که این ریختی کف خیابانها هستند و دعوا! پس فردا جلوی در سیستم قضائی! آقا بس است، جمع کن این بساط ک.گ، د.م، ﻫ.ر. ح.خ را. پس کی میخواهی چهار تایشان را بگذاری سینه دیوار؟ نمیتوانی، خودمان حکم را اجرا کنیم و باز دعوا! پس فردا جلوی در خود سپاه! پس این بچههای مرا کی آموزش میدهید؟ به من کی نیرو میدهید توی بحرین بجنگم؟ پس چرا مسامحه میکنید؟ خلاصه هر روز دعواست. نیروهای آموزشدیده من کجا هستند؟ بچههای من کجا هستند؟ چرا آموزششان نمیدهید؟ چرا فشنگ نمیدهید؟ هر روز دعوا! صدا و سیما که دیگر هیچ! صدا و سیمایی که صبح جمعهاش در هفته گذشته سه تصنیف فواحش را عیناً بدون واوی کم و زیاد خواند، من دیوانه گوش میدهم و میگویم خاک بر سرم! چقدر خوب شد پسرم هایده را در آن مقطع درک نکرد! ولی این دارد خود تصنیفش را میخواند.
اگر من مسامحهگر هستم، احمد اگر بود کافه را به هم نمیریخت؟ بیاید به هم نمیریزد؟ سه سال پیش پدرش حاج غلامحسین از دنیا رفت. جنازه داشت میرفت، محمود احمدینژاد هم پشت سرش. گفتم: «جنازه را بگذارید زمین» و رفتم بالای چهارپایه، گفتم: «دستتان درد نکند، انرژی هستهای درست کردید. خدا پدرتان را بیامرزد. تیم قبلی داشتند همه چیز را میفروختند، شما آمدی احیا کردی. ماحصلش شد این اقتدار. انجمن رویان زدی، یک قطره میریزی، ده هزار تا گوسفند یک اندازه پشمالوی سه کله بیرون میآید. تولید مثل انواع و اقسام حشرات و خزندهها و جانورها. حاجغلامحسین! من همیشه خجالت میکشیدم از تو این سئوال را بپرسم، اما الان جلوی آقای رئیسجمهور و جلوی این جماعت میپرسم، چون توی دلم مانده. ای کاش میشد از تو پرسید که حاجغلامحسین! فرمول تولید بچه شیر چیست؟»
ولی مگر نظام دیوانه است بخواهد لنگه احمد تولید کند؟ امثال او تولید بشوند، هر روز در مملکت دعواست، همه جا دعواست، توی صف تاکسی، توی اتوبوس و... مگر آنها مثل من مسامحه میکنند و میگویند دست نگه دار، این که نمیشود هر روز دعوا کنیم؟ خسته شدیم بابا! ولش کن! آخرش هم خدای نکرده خسته بشویم و بگوییم همهاش مال شما. خاک بر سرمان اگر این کار را بکنیم که شماها نکردید. توی 9 دی هم نکردید. باریکلا به همه شماها! آمدید بیرون و کف خیابان مطالباتتان را داد زدید و اسفالتشان کردید، اما کار تمام نشد.
احمد! اگر تو بودی فتنه 88 قطعاً 8 ماه طول نمیکشید. بریزند توی خیابان و آبرو و ناموس امام و نظام و همه را ببرند؟ تو بودی با بر و بچههایت همهشان را میکشیدی زیر و بر اساس مدل عملیاتهایت به عقبهشان میزدی و رأس فتنهگرها را جمع میکردی. چیزی که اتفاق نیفتاد. دومرتبه جان گرفتهاند و کُری میخوانند و دارند هارت و پورت میکنند. ما میآییم! باشد تا بیایید! میگذاریم دومرتبه بیایید!
به دلیل این که احمد نبود، نتوانستیم عقبه را ببندیم و بعد دومرتبه مارمولکها و جرثومههای فساد در مراکز اقتصادی، در مراکز سیاسی، در مراکز نظامی دارند وول میخورند و زِرت و پِرت میکنند.
احمد! «این قوم جهاد کرده آخر، سر باخت/ سر باخت ولی پی زر و زیور باخت» احمد! «این دور، دور بیتمکینی است/ در اصغر نباخت در اکبر باخت» اما احمدجان! سه دهه گذشت. این جماعت همه جا توی تبریز و یزد برایت مراسم گرفتند. کسی باور نمیکرد. حاج بخشیها در مقطعی برایت نعره زدند و با همه سختیها خط را تا اینجا نگه داشتند.
خدا کند که نیایی، خدا کند که نیایی
«ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد/ یا درد و غم طی میشود یا شهریاری میرسد/ ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر»
اسرائیلیها تحمل دارند. سه دهه که هیچ، شصت دهه نگهش میدارند تا سرِ وقتش معامله کنند. صبر آنها زیاد است. برنامهریزی میکنند.
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج
:: موضوعات مرتبط:
ایثـار و شهادت ,
,
:: برچسبها:
حاج احمدمتوسلیان ,
رایه الهدی ,
سردارسعیدقاسمی ,
:: بازدید از این مطلب : 2666
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
|
|