جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمیداند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.
امان از آییننامه و قانون اگر خروجیاش به درمان دردهای چند لایه یاران خمینی (ره) نینجامد. به بنیاد شهید چه ربطی دارد که فرزندان یک جانباز شیمیایی که پیش از شهادت پدر عوارض جنگ را از او به ارث بردهاند؟ اصلا میخواست ازدواج نکند ...
میگفت 10 سال بعد از اینکه جانباز شدم ازدواج نکردم که نکند فرزندانم به عوارض ناشی از شیمیایی شدنم مبتلا شوند اما خدا میخواست که به واسطه فرزندانم هم امتحان شوم.
بنیاد شهید مصوبهای دارد که جانبازان شاغل باید مشکل درمانی خود را از طریق محل کار خود حل کنند. خودش کارمند تامین اجتماعی بوده است اما حالا هزینه درمان خودش و فرزندانش بین بنیاد و شهید و اداره تامین اجتماعی سرگردان است.
میگفت وقتی به خانهشان رفتم، دیدم که هیچ کدام از اعضای خانواده رمقی به تن ندارند، جویای این وضعیت شدم، گفتند که چند وقتی است کپسول اکسیژن تمام شده است، پرسیدم: مگر کپسول اضافی ندارید؟ پاسخ دادند: داریم، اما چون در "زیر زمین" است کسی را نداریم که توان آوردن و به کار اندازی آن را داشته باشد...
میگوید: ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نمیآید. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم...
روزي يك ساعت از عمرش را باید زير كپسول سپری کند، اكسيژن در خانهشان غنيمت است! میگوید: نوبتي نفس ميكشيم، زير كپسول!
حالا دو پسر دارد که هر دو مبتلا به تومور مغزی شدهاند و همسری که او هم تحفهای از عوارض شیمیایی همسرش دارد، همسری که دبیر دبیرستان بود اما مجبور شد تا خود را بازخرید کند و عرصه معلمی را با پرستاری از شوهر و فرزندانش عوض نماید.
با هر سرفهای که میکند، یکی از تاولهای بدنش سر باز میکند و خس خس سینه با سوزش بدنش توامان آتش به جانش مینشاند.
یعقوب دیلم همان رزمنده نوجوان که تمام هستیاش را در آستانه دلش قربانی کرد امروز قربانی برخی قوانین شده است.
شرح فداکاریهای او
شرح فداکاریهای او در دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان "زود پرستو شو بیا" به قلم: غلامعلی نسائی که بتازگی در اولین همایش انتخاب کتاب سال، توسط اراده کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گلستان، به عنوان کتاب برتر شناخته شده است، به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در آن چهارده خاطره از جانبازان شیمیایی بیان شده است که هر یک امروز با مشکلات فراوانی گرفتارند.
در بخشی از این کتاب خاطرات این جانباز مظلوم شیمیایی تحت عنوان " هیچ کس مرا نبوسید؛ حتی دوستانم." آمده که در ادامه می آید:
فرمانده روي تل خاكي رفت و شروع كرد: ميخوام يك خبر بدي به شما بدم. دلها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نميخورد. نميدانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همينجا هم كه آمديد اجرتان را بردين. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگه انشاء الله... خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد.
بچهها ناراحت و دلگير بودند. صفها به هم خورد. حوصلهها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق ميزد. آخه اگه بنا بود بخوريم، بخوابيم... چند وقته داريم مال بيتالمال ميخوريم. همينطوري بيهدف. اين كه نشد. بعضيها هم راضي بودن به رضاي خدا. البته فقط حوصلهها سر رفته بود، همين. مثل اينكه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بد جوري بچهها ناراحت شدن. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگرها. بعضيها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق، يك كلمه حرف نميزديم. چند دقيقه همينطور گذشت. هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. از جا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون. صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم. گفت: ديوانه كله خراب، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد ميكنه. خستهام يعقوب. بچهها خيلي آرام بيرون قدم ميزدند. بعضيها هم دور هم نشسته بودن و حرف ميزدند. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي ميگردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم، حس كردم صداي هواپيما و انفجار اومد. سيد گفت: خواب ديدي خير است انشاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد: سيد! ديدي زدن؟ شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت: ول كن بابا. دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشمهايم آسمان را رصد ميكرد. يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم. گفتم: بيا اومدن. بچهها همه حيران و ويران به آسمان نگاه ميكردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچهها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد ميزد كه تا يك كيلو مترهم صداش ميرفت.