حضرت عبدالله بن الحسن(ع)
دستش از عمه كشید و بدنش می پیچید
زیر پایش عربی پیرهنش می پیچید
گِردبادی ز خیامی به نظر می آمد
گِردش انگار زمین و زمنش می پیچید
می دوید و سپهی دیده به او دوخته بود
و طنین رجزش تا وطنش می پیچید
نوجوان بود ولی صولت صفّینی داشت
چو غزالی ز كف صید ، تنش می پیچید
ز سر عمّامه و نعلین ز پایش وا شد
ذكر یا فاطمۀ بت شكنش می پیچید
تا تَه لشگر دشمن نَفَسش قدرت داشت
نعره اش در جگر پر مَحَنش می پیچید
دید اطراف عمو نیزه و شمشیر پر است
داشت گرد عموی صف شكنش می پیچید
ناگه از پردة دل كرد صدا وا اُمّاه
دستِ بُبریدۀ او دور تنش می پیچید
تیغ بر فرق سرش ، نیزه به پهلویش خورد
نعرۀ حیدریِ یا حسنش می پیچید
جای جای بدنش خسته و بیراه شكست
دور خود دید كه زاغ و زغنش می پیچید
سایه روشن شدنِ تیغ و سنان داد نشان
كه عمو نیزه ای اندر دهنش می پیچید
ناگهان گشت سرش بر سر یك نیزه بلند
داشت در خون ، عموی بی كفنش می پیچید