میروم شفایش را بگیریم
بالاخره پس از چند هفته تلاش، حاجخانم گوشی را برمیدارد:« بفرمایید!» او همان نوزادی است که با استغاثه پدرش از حضرت اباالفضل(ع) شفا گرفت. پدرش یکی از سرشناسترین مداحان زمان خودش بود؛ حاجاکبر ناظم که برای هیاتیها کاملا شناخته شده است. البته این تمام خصوصیات او نیست. حرمت این پیرغلام اهل بیت تا اندازهای بود که حضرت اباالفضل(ع) کودکش را كه همه فكر ميكردند مرده، زنده کرد. شاید شما هم زنده شدن کودک مرده حاجاکبر سركي (ناظم) را شنیده باشید اما شاید شنيدن این داستان از زبان همان کودک که ۵۵ سال قبل در اثر معجزه شفا گرفته جالبتر باشد. معصومه سرکی(ناظم)بارها داستان شفاگرفتنش را از پدر و مادرش شنیده. برای همین، طوری از آن روز برایمان تعریف میکند که انگار خودش هم یکی از شاهدان ماجرا بوده.
ماجرا چه بود؟
محرم سال ۱۳۳۶ که شروع شد، معصومه کودک 7 ماهه حاجاکبر بهشدت بیمار بود. كودك بیتابی میکرد و پدر و مادر دلنگران و مضطرب به هر دری میزدند تا شاید بچه بیمارشان خوب شود اما فایدهای نداشت. هر قدر به پزشکان مراجعه میکردند تا کودکشان را درمان کنند فایده نداشت و روزبهروز حال او بدتر میشد.
میروم شفایش را بگیریم
روز تاسوعا بود و معصومه از شدت بیماری دیگر نای شیر خوردن هم نداشت. چشمانش بسته بودند و گاهی اوقات ناله ضعیفي از او به گوش میرسید. معصومه حالت احتضار داشت. چند نفری از بستگان در خانه حاجاکبر بودند و به همسرش دلداری میدادند. کودک را روبهقبله خواباندند. اما معصومه هنوز نفس میکشید. حاجاکبر آمد و مدتی بالای سر دختر کوچکش نشست. صبور بود اما بهراحتی میشد غم از دست دادن فرزند را در چهرهاش خواند. مدتی گذشت. حاجاکبر از اتاق بیرون رفت و بعد از وضو گرفتن، عبای مداحی را روی دوشش انداخت و آماده شد تا از خانه بیرون برود. همسر و آشنایان دورش را گرفتند و گفتند حاجآقا! کجا میروید. این بچه در حال مرگ است او را به حال خودش رها نکنید.
حاجاکبر خیلی محکم جواب داد: «میروم تا شفایش را بگیرم». دقایقی از رفتن حاجاكبر نمیگذشت که نفسهای کودک به شماره افتاد و مدتی بعد قلب کوچکش از تپش ایستاد. اطرافیان مادر بیتاب را از اتاق بیرون بردند و پارچه سفید را روی صورت فرزندش كشيدند. حاجاكبر هنوز به هیات نرسیده بود که خبر دادند معصومه فوت کرده و از او خواستند برگردد. اما او کفشهایش را درآورد و راه بازار تهران را پیش گرفت. به بازار که رسید، پیشاپیش جمعیت عزادار حضرت سیدالشهدا(ع) قرار گرفت. اما قبل از اینکه مدیحهسرایی را شروع کند، گفت: «از دو نفر دو کار برمیآید. از حاجاکبر ناظم روضه خواندن برمیآید و از حضرت اباالفضل زنده کردن مردهها». شروع کرد به مداحی سقای دشت کربلا: شد کشته شاه اولیا، اباالفضل، اباالفضل... . يکی دو ساعت نوحه خواند و جمعیت عزادار حسینی پابهپايش سینه زدند.
مرده زنده شد
دو سه ساعتی از رفتن حاجاكبر از خانه میگذشت. هر کس مشغول کاری بود تا مراسم كفن و دفن معصومه بهخوبی برگزار شود. مادر بیتاب دوباره وارد اتاقی شد که معصومه آنجا بود. ناگهان صحنه حیرتانگیزی دید. دست و پای کودکش حرکت ميكردند. باورش نمیشد. اول فکر میکرد به نظرش میآید ولي اين طور نبود. معصومه ناگهان سرفهای کرد و دهانش را در جستوجوی غذا باز کرد. مادر فریادی از سر شوق کشید و کودکش را در آغوش كشيد. همه اهل خانه وارد اتاق شدند. هیچکس باورش نمیشد. همان موقع یک نفر به سمت هیات حاجاکبر رفت و خودش را با زحمت به او رساند. وقتی به حاجاکبر رسید در حالی که گریه میگرد، گفت: «حاجآقا! معجزه شده، معصومه زنده شد». با این اتفاق بود که هیاتیها همگی بهسمت منزل حاجاکبر هجوم آوردند تا معجزه حضرت اباالفضل(ع) را به چشم ببینند.
معصومهسادات به اینجای داستان که میرسد، بعضش میترکد و اشکش سرازیر میشود؛ « خدا به حرمت پدرم و آبرویش نزد اهل بیت مرا شفا داد تا اکنون به ۵۵ سالگی برسم».
در برابر مردم خاضع بود
معصومه سركي اجازه عکس گرفتن را به ما نمیدهد و تاکید میکند: «عکس بابا را چاپ کنید. حاجآقا ارادت خاصی به ائمه بهویژه امام حسین و حضرت اباالفضل(علیهماالسلام) داشت. پدرم يك شیعه واقعی بود. هرچه از او بگويم، کم گفتهام. او آنقدر خاضعانه با مردم رفتار میکرد که همه به حرفش گوش میکردند. به پیشنهاد حاجآقا روز هفتم محرم بازاریها کسب و کار را تعطیل میکردند و آماده عزاداری میشدند. بابا هم در این روزها لباس بلند عربی میپوشيد و با پاي برهنه راه میافتاد سمت بازار. نه گرمای هوا مانعش بود و نه سرما. برادرانم هم در این ایام پشت سر پدر راهی هیات میشدند. همه اعضاي خانواده لباس سیاه ميپوشيدند و دلهایشان داغدار سیدالشهدا(ع) بود».
شفا گرفتن حاجاکبر
در کتاب «غایت حضور» که زندگینامه حاجاکبر ناظم است یک داستان شگفتانگیز منتشر شده. گویا شفا گرفتن کودک 7 ماهه در خانواده حاجاکبر سرکی اتفاق تازهای نبود چراكه خود حاجاکبر هم یکبار در دوران نوجوانی مورد لطف اهل بیت(علیهمالسلام) قرار گرفته بود. او 13 ساله بود که بیمار شد. هرچه مادرش از حکیم و داروهای گوناگون استفاده کرد، فایده نداشت. تا جایی که او را رو به قبله خواباندند. حکیم گفته بود اگر امروز و امشب را بگذراند، زنده میماند. حاجاکبر در زمان حیات، ماجرای شفا گرفتنش را اینگونه برای اطرافیانش تعریف کرده بود؛ «فکر میکنم نزدیک ظهر بود. من در رختخواب بودم. مادر چندین بار پاشویهام کرد تا تبم پايين بيايد. خوابم برد. دیدم زیر پایم باز شد و وارد کانالی شدم که انتهای آن به باغی میرسید! مات و مبهوت از اینکه چرا من قبلا از این باغ خبر نداشتم، سرگرم تماشای پرواز پرندگان، سرسبزی درختان و هوای مهآلود آنجا بودم. همینطور که گردش میکردم، رسیدم به رودخانهای زلال و خروشان. با حیرت چشم دوخته بودم به رود که دیدم آقا امام حسین(ع) آن طرف رودخانه ایستادهاند. چنان شوقی در وجودم بهوجود آمد که میخواستم از رودخانه رد شوم. دیدم آقا دستشان را بالا بردند که يعني بایست. اصرار کردم که آقا! اجازه دهيد بیایم خدمتتان. ايشان فرمودند مادرت خیلی استغاثه میکند و تو را از ما میخواهد. برگرد! ما با تو کار داریم. از همان راهی که رفته بودم برگشتم. چشم که باز کردم ديدم در رختخوابم. مادرم را دیدم که لبخند میزند. او از من پرسید امام حسین(ع) شفایت داد؟ با سر جواب مثبت دادم و بعد از هوش رفتم».
حاجاکبر ناظم که بود؟
مادر حاجاکبر نسبت به ائمه اطهار(علیهمالسلام) و مخصوصا امام حسین(ع) ارادت بسیاری داشت. برای همین زمانی که حاجاکبر در دوران جوانی دنبال جمعآوری مال دنیا و کسب و کار بود به او گفت؛ «پسرم! نمیخواهم تو میلیونر باشی. میخواهم خادم امام حسین باشی». برای همین حاجاکبر از آن به بعد شبهای جمعه با دوستانش دور هم جمع میشدند و عزاداری میکردند. اسم هیاتشان را هم گذاشته بودند «هیات نوباوگان».
حاجاکبر سرکی در ابتدای تشکیل هیات میاندار بود و در هیات به میاندار «ناظم» میگفتند. ظاهرا یک شب جمعه مداح هیات نمیآيد؛ اطرافیان به حاجاکبر ميگويند خودش بخواند. آن شب زانوهایش میلرزید اما او بعد از چند شب دیگر نوحهخوان هیات شده بود و به او حاجاکبر ناظم ميگفتند.
آن طور که دختر حاجاکبر تعریف میکند، بعد از کودتای رضاخان و کشف حجاب، وقتی عزاداریها ممنوع ميشود، هیاتيها مخفیانه به عزاداری میپرداختند. هیات نوباوگان بیشتر در امامزاده علی(ع)، سیده ملک خاتون، بیبی زبیده، امامزاده داود(ع) و بیبی شهربانو عزاداری میکرد. اما شهریور سال ۱۳۲۰ رضاخان رفت و مردم تهران با خیال راحت در بازار به عزاداری برای حضرت سیدالشهدا(ع) پرداختند. آیتالله بروجردی هم امور هيات را بهعهده داشت. معصومه سركي به نقل از پدرش در مورد آن روزها ميگويد: «آن روزها محبت آیتالله بروجردی در قلب من لحظه به لحظه بیشتر میشد؛ طوری که هر وقت فرصت میکردم به محضرش در قم میرفتم. زمانی که مسجد اعظم را ساختند و برای افتتاح آن 10 شب در آنجا عزاداری کردند، بخشی از مداحی آنجا برعهده من بود».